part 71

1.1K 178 24
                                    

Kookpov
با هر کلمه که میگفت بیشتر میشکستم. در اصل من همه اون ها را کشتم.
سهون:البته صادقانه میگم اینکه برادر خوندت یدور مرد اتفاقی بود.
کوک: تو همه اونارو کشتی و اذیت کردی فقط به خاطر من؟
سهون: اوهوم . من تمام تلاشم رو کردم که تو برای من باشی من دوستت...
وسط حرفش پریدم: نه،جرعت نکن یکبار دیگه اون حرف رو بزنی. تو سعی کردی به من تجاوز کنی، ادمایی که برام مهم بودن رو اذیت کردی، الفام رو ازم گرفتی ، برادرم و کشتی و الان داری میگی همه اون کارها به خاطر من بود؟ چون دوستم داشتی؟!مسخرس.

سهون: جونگا...
کوک:خفه شووو. منو به اون اسم لعنت شده صدا نکن. میدونی ،همه تو مدرسه منو یه هیولا میدونستن با وجود اینکه حتی کاری هم نکرده بودم، و من فکر میکردم اره اونا درست میگن اما هیولایی که اونا باید ازش میترسیدن من نبودم اوه سهون،اون تو بودی. هیولایی که تظاهر به هیولا نبودن میکنه و خودش هم باور داره هیولا نیست ترسناکترین نوعشونه.

سهون: باشه ، باشه من هیولا. الان چیکار کنم کوک؟ باید به زور بدستت بیارم یا خودت مال من میشی.
پوزخندیدی زدم: من مال هیچ کس نیستم ونمیشم. میخوای یه رازی رو بدونی؟ هیچ کس نمیتونه منو مارک دائمی کنه، مهم نیست طرف کیه ، هر موقع که من بخوام مارکش میره. من مال خودمم، مال خودمم میمونم.
سهون: پس چاره ای ندارم.

Writer pov
سهون اماده نبرد شد. ملکه جیمین مسئولیت مراقبت از شاهزاده های کوچک رو به عهده گرفت.
جیمین: اما منم میخواستم کمک کنم.
یونگی: عزیزم میدونم ولی یکی باید مراقب کوچولوها باشه.
جیمین: جین هیونگ یا حتی جیو میتونستن.
جین: فکرشم نکن که بزارم برادر کوچک ترم بجنگه من نه. دیگه هم بحثی نمیخوام بشنوم.

دیگه حرفی زده نشد. جیو محافظ دورشون کشید و سپس همراه بقیه گارد گرفت و منتظر شروع نبرد شد. جیمین نوه های کوچکش رو خوابوند و براشون با صدای ملایم و ارامش بخشش اواز میخوند.

کوک و جی کی و ته جلو بودند و بقیه هم پشت سرشون. پس از چند ثانیه ارتش بزرگی پشت سر هردو طرف ایستاده بودن.
در عرض چند ثانیه خون زمین رو فرا گرفته بود. خاندان سلطنتی بدون هیچ رحمی افراد سهون رو میکشتن.
کوک مستقیم به سمت سهون رفته بود و با اون میجنگید.
بعد از مدت طولانی تمام افراد سهون مردند.

کوک  شمشیر سهون رو انداخت. و شمشیر خودشو زیر گلوش گذاشت.
سهون: تو نمیتونی منو بکشی کوک. هیچ وقت نمیتونستی کسی رو بکشی.
کوک: اشتباهت همین جاست بحث نتونستن نیست. بحث نخواستنه . من نمیخواستم که کسی رو بکشم. هرچند به لطف تو الان هر کاری میتونم بکنم.

سهون لبخندی بهش زد و در سکوت منتظر بود تا ببینه تصمیم جونگ کوک چیه.
کوک: تسلیم شو .
سهون: هیچ وقت تسلیم نمیشم. مهم نیست چی بشه من سر خواستم میمونم.
و ثانیه بعد شمشیری بود که وارد شکم سهون شد. و اولین قطره اشک از چشم کوک جاری شد.
کوک: دردناکترین چیز اینه  که هیچ هیولایی از اول هیولا نبوده.

هونطور که نشسته بود سهون زخمی رو تو بغلش گرفته بود وبه حرف زدن ادامه میداد.
کوک: اگر تسلیم میشدی مجبور نبودم بکشمت. چرا همه چیز رو نابود کردی هیونگ. من...من.. من مجبور شدم.

سهون دستش رو روی صوت کوک گذاشت و نوازشش کرد.
سهون: جونگا... اگر من رو زنده میزاشتی من دوباره همینکارارو میکردم. تقصیرتو نیست خرگوش کوچولو... من... دی..دیوونه شده بودم...دیونهی....یه...خر... گوش..کوچولو. منو...بب..بخش...خر..گوشک...من.
و دستش از روی صورت کوک به پایین افتاد.
.
.
.
پارت جدیدددد.
میدونم کمه ولی ببخشید.
بچه ها یه توضیحی رو بدم،شاید فکر کنید چرا کوک ناراحت شد از مرگ سهون. خب سهون تنها الفایی بود که کوک دوران کودکیش رو باهاش گذروند. حتی بعد از اون اتفاق هم کوک سعی کرده بود اینکه سهون بهش تجاوز کرد رو نادیده بگیره. اون واقعا سهون رو به عنوان یک عیونگ دوست داشته و مرگش و اینکه اون بدست خودش مرده خیلی دردناک بوده براش. امیدوارم درک کنید.
خب دیگه نظری چیزی؟
سوال این پارت: اولین کاپلی که ازش تو واتپد فیک خوندید چی بود؟

Dark lightOn viuen les histories. Descobreix ara