part7(بوم نقاشی)

994 195 55
                                    

داخل بار شد.
مسئول بار با دیدنش سریع به سمتش اومد، تعظیم کرد وبعد از مدت طولانی بلند شد.

_ولیعهد امری داشتین بی خبر تشریف آوردید!!!!میفرمودید خودم میومدم خدمتتون.

+برای اومدن به بار خودم باید اطلاع میدادم؟

_اوه بی احترامی منو ببخشید ولیعهد ،منظوری نداشتم فقط چند وقتی بود که....
بین حرفش پرید:خیلی خب حوصلتو ندارم....تهیونگ اینجاست؟

_بله عالیجناب توی اتاقشه .

+خیلی خب میتونی بری به کارات برسی، خودم راهو بلدم.

رو به محافظی که همراهش اومده بود کرد:تو همینجا بمون تا برگردم.
محافظ سرشو به نشانه احترام و تایید بالا پایین کرد.
به سمت پله هایی که گوشه سمت راست بار بود راه افتاد.
پله ها رو یکی یکی پایین میرفت، وارد راهروی باریکی شد.
به پشت در اتاقش رسید و توقف کرد.
در زد.
صدای تهیونگ از پشت در شنید :کیه؟

نامجون بدون اینکه منتظر باز شدن در بشه درو باز کردو وار اتاق شد.
تهیونگ پشت بوم نقاشی ایستاده بود.
پشتش به در اتاق بود، پس متوجه نامجون نشد.

ت:هنوز یاد نگرفتی تا بهت اجازه ندادن وارد جایی نشی.
نامجون پوزخندی زد :نمیدونستم برای دیدنت باید ازت اجازه بگیرم.

با شنیدن صدای نامجون به خودش لرزیدو سریع برگشت، تعظیم بلندی کرد:عذر میخوام ولیعهد متوجه حضور شما نشدم.

نامجون نیم نگاهی به اتاق انداخت.
+نمیدونستم هنوز نقاشی میکنی.
نیم نگاهی به بومش انداخت و سریع پارچه سفیدی روی بوم انداخت تا نقاشیش قابل دید نباشه.

+حالا چی میکشیدی که نمیخوای من ببینم؟
ت:چیز خاصی نیست چون هنور تکمیل نشده در ضمن ارزش دیدن نداره.
چه چیزی ولیعهد و به اینجا کشونده؟!

+حتما تعجب کردی خودمم نفهمیدم چطوری از اینجا سر درآوردم....
فقط میخواستم با کسی درد و دل کنم نمیدونم چرا اومدم اینجا....!!!!!
تهیونگ با تعجب نگاه کرد.

+مسخره س نه؟؟ بهت حق میدم....ولیعهد یه مملکت اینقدر احساس تنهایی و پوچی میکنه که اومده با برده ش دردل کنه خنده داره نه؟
میدونی همیشه با جانکوک حرف میزدم ولی الان خود اونه که باعث ناراحتیم شده....
نمیتونم با خودش از خودش شکایت کنم که، میتونم؟

تهیونگ صندلی کوچیکی رو کنار پای نامجون گذاشت:بفرمایید ولیعهد سرپا نایستید البته میدونم این صندلی و این اتاق برازنده شما نیست ببخشید که نمیتونم ازتون پزیرایی کنم.

نامجون روی صندلی نشست درحالیکه دوباره به اتاق نگاهی مینداخت ادامه داد:میدونی جانکوک قراره با شاهزاده رز ازدواج کنه.
چشمای تهیونگ با شنیدن این خبر دو برابر شد.تهیونگ از علاقه جانکوک به نامجون خبر داشت...
از نگاه های یواشکیش به نامجون از نگاه های پر نفرتش که به خودش مینداخت....

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now