part53 (گرگ تنها بالای تپه)

665 178 115
                                    

در اتاقش رو باز کرد کنار ایستاد تا اول جیمین وارد بشه.
بعد از داخل شدن درو پشت سرش بست.
جیمین روی تخت نشست و منتظر موند.

تهیونگ سمت بوم نقاشی رفت و اونو به سمت جیمین برگردوند.
پارچه روی بوم رو برداشت.

چشمای جیمین به محض دیدن نقاشی روی بوم درشت شد.
دو چشم طوسی درشت...

+اینا چشمای من نیست؟!!!!
تهیونگ لبخند زد:درسته.....
از روز اولی که دیدمتون دیگه نتونستم چیز دیگه ای روی بوم پیاده کنم.

گوشه اتاق چند بوم که روشون سمت دیوار بود قرار داشت.
تهیونگ دونه دونشو نشون جیمین داد.
تمام اونا نقاشیایی بود که از چهره جیمین کشیده شده بود...

جیمین انگار مسخ شده باشه فقط به بوم نگاه میکرد.
+باورم نمیشه اینهمه مدت داشتی منو میکشیدی!!!!

ت:خودمم باورم نمیشد...اولا با کینه ای که ازتون توی دلم داشتم میکشیدمتون....دست خودم نبود به محض اینکه قلمو رو توی رنگ میزدم و میخواستم روی بوم بکشم تنها چیزی که در آخر روی بوم به نمایش درمیومد شما بودین...

خیلی وقتا نقاشیا رو پاره میکردم ولی کم کم خودمم باورم شد دیگه نمیتونم جز شما چیز دیگه ای رو بکشم تا اینکه خاکستری رو دیدم.
اونموقع بود که با ذوق و شوق ازش نقاشی میکردم...

تهیونگ دو تا تابلو از خاکستری رو هم نشون داد...

+میشه اینا برای من باشه؟
ت:برای شما؟!!!
+آره خواهش میکنم...
ت:دوسش دارین...
+خیلی
ت:فقط میتونم یکیشونو با خودم ببرم؟
+کدومشونو؟

تهیونگ خم شد و از زیر تخت بوم بزرگی رو بیرون آورد.
خیلی با احتیاط پارچه ای که دورش پیچیده بود رو باز کرد..
همون نقاشی ای بود که کنار ساحل از خاکستری کشیده بود .

جیمین با دقت نگاش کرد یهویی چشماش درشت شد.
+این همون نقاشی دم ساحل نیست!

تهیونگ به بوم نگاه کرد:چرا خودشه
+پس من چطوری اینجام؟!
ت:همون روزی که این نقاشی رو کشیدم تصمیم گرفتم وقتی دارم برمیگردم سرزمینم با خودم ببرمش تا هر وقت دلتنگ خاکستری شدم بهش نگاه کنم...

تهیونگ به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...
بغض اجازه نداد حرفشو ادامه بده.

جیمین که متوجهش شد دستشو کشید و کنار خودش روی تخت نشوندش...

+این روزا همش داری بغض میکنی. اصلا کی گفته قراره از پیشم بری فکر کردی من میزارم؟

ت:بالاخره که باید برم....بهتره خودمونو گول نزنیم شما تازه ولیعهد شدین نباید کاری کنیم تا دردسری درست بشه...بهترین کار همینه
جیمین دستشو دور گردن تهیونگ انداخت و سر تهیونگو روی شونش گذاشت.

+داشتی میگفتی چی شد که من سر از این بوم درآوردم...
تهیونگ که از شونه جیمین آرامش گرفته بود جواب داد:وقتی فهمیدم یه حسایی بهتون پیدا کردم اولش خیلی مقاومت کردم نمیخواستم باور کنم کسی که باعث آزارم  شده حالا جور دیگه ای وارد قلبم شده...
تا اینکه فهمیدم خاکستری کیه....اونوقع فهمیدم چه بلایی سرم اومده حالا باید دوریه دو نفر تحمل میکردم...

LOVE & HATE | MINV Où les histoires vivent. Découvrez maintenant