part8( تولد ولیعهد)

1K 195 123
                                    

تمام قصر پر از شور و هیجان بود. تولد ولیعهد بود و هر کسی مشغول انجام کاری بود.

به هر طرف نگاه میکردی سر و صدا و جنب و جوش بود.
تهیونگ به همراه گروه موسیقیو رقص از در پشتی وارد قصر شد. از صبح دلشوره بدی به سراغش اومده بود.
نمیدونست دلیل استرس و پریشون احوالیش چی میتونه باشه...

اون توی کار خودش مهارت زیادی داشت و صد در صد دلیلش نمیتونست اضطراب از برگزای مراسم باشه.
به همخوابی با ولیعهد هم عادت داشت.
سعی کرد از فکر بیرون بیادو خودش رو مشغول حرف زدن با رقاصا کرد.

+تهیونگ بیا بشین تا آماده ت کنم.
با صدای آرایشگر به سمت منبع صدا برگشت:الان میام لیسا.

+زود باش دیرمیشه ها....امشب باید عالی به نظر بیای پس باید حسابی روت کار کنم.

جاش یکی از همراهای تهیونگ توی رقص خنده ای کرد و به لیسا گفت:خیلی زیادش نمیکنی؟تهیونگ خودش زیبایی خدادادی داره فقط کافیه یه دستی رو سرو صورتش بکشی.
لیسا چپ نگاش کرد:دنبال فضولم میگشتم.
☆☆☆☆☆☆☆

کنار پنجره رو به باغ ایستاده بود و به تکاپوی خدمتکارا نگاه میکرد. امروز تولدش بود ولی چرا خوشحال نبود.
با صدای تقه ی در به سمت در برگشت.

ن:کیه؟
جانکوک آروم سرشو تا نیمه داخل اتاق برد :اجازه هست ولیعهد؟
ن:بیا تو
دوباره سرشو به سمت پنجره برگردوند. هنوزم از دستش دلخور بود.

جانکوک لبخند به لب وارد شد ‌با صدای پر از شعفی گفت:تولدتون مبارک ولیعهد....

با عصبانیت به سمتش برگشت انگشت اشاره شو با تهدید بالا آورد:اگه فقط یک باره دیگه منو اینطوری صدا کنی....
نزاشت حرفش تموم بشه دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد:ببخشید من تسلیم، فقط خواستم سر به سرت بزارم.

ن:چقدرم که من حوصله دارم.

به سمت پنجره قدم برداشت:هنوز از دستم دلخوری؟

ن:پرسیدن داره.
نزدیکش ایستاد، زیر پاهاش زانو زدو جعبه ای به سمتش گرفت:تولدت مبارک تنها دوست جانکوک....

نتونست جلوی خنده شو بگیره:پاشو ابله این چه کاریه میکنی اگه یکی ببینه فکر میکنه داری ازم خاستگاری میکنی.

چشمکی بهش زد و از جاش بلند شد:بدم نگفتی چرا به فکر خودم نرسید.

آروم جعبه رو باز کرد، داخلش دستبند فوق العاده زیبایی بود با سنگهای به رنگ سبز کم رنگ.....

ن:واووووو خیلی قشنگه....

جانکوک آستین لباسشو بالا زد:برا خودمم خریدم.

ن:اوه راست میگی؟اینطوری شبیه کاپلا میشیم.
لبخند تلخی زد:ممنونم، بعد از اینکه خبر ازدواجت با رز شنیدم خیلی ترسیدم، با خودم گفتم تنها دوستمم از دست دادم....میدونی دیگه دنیای سیاست خیلی کثیفه...من نمیخوام از دستت بدم.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now