part35(بازگشت)

733 165 141
                                    

از روی حرص کمر تهیونگو گرفت و با شدت روی تخت کوبوندش. روش خیمه زد و با چشمایی که سرخ شده بود تو چشماش نگاه کرد.

تهیونگ با ترس آب گلوشو قورت داد سعی کرد مستقیم توی چشماش نگاه نکنه.

سرشو سمت کمد گوشه اتاقش برگردوند و بهش اشاره زد:میدونی داخل اون کمد چه اسباب بازیایی دارم؟ ازم میخوای رو تو امتحانشون کنم؟

چرا تلاشای منو نادیده میگیری؟من هر روز دارم سعی میکنم تا تغییر کنم. چرا میخوای کاری کنم ازم متنفر بشی؟چرا نمیخوای من آدم خوبی بمونم؟
اینقدر ازم بدت میاد؟!!!

میدونی از چه چیزی توی این دنیا بیشتر از همه متنفرم؟ترحم دلت برام سوخته نه؟فکر میکنی تا این حد بدبخت و ترحم انگیز شدم؟!!

تهیونگ شجاعتشو جمع کردو به حرف اومد:من....من فقط خواستم بهتون کمک کنم باور کنید خودمم نمیدونم چرا ولی قصدم آروم کردنتون بود...

جیمین از روی تهیونگ بلند شد:خواهش میکنم برو همین یکبار به حرفم گوش بده نمیخوام صبح با بدن زخمی ببینمت.

تهیونگ چاره ای ندید آروم توی جاش نشست مشغول بستن دکمه های پیرهنش شد.
جیمین زنگ کنار تخت تکون دادو فورا نگهبان وارد شد:امری داشتید ولیعهد؟

+بگو برام یه برده حاضر کنن.

با شنیدنش چشماشو از ناراحتی بست. کلافه بود سر در نمیاورد چرا الان باید ناراحت باشه!!!!
الان باید از اینکه جیمین بهش تجاوز نکرده بود  خوشحال میشد ولی چرا ته دلش ناراحت بود!!!!!

طولی نکشید که یه برده با لباس سرتا پا سفید گشاد وارد اتاق شد.

با دیدن برده طاقت نیاورد و سریع از اتاق بیرون رفت.

میخواست به اتاق خودش برگرده که با صدایی که از اتاق جیمین اومد متوقف شد.
انگار دیگه پاهاش همکاری نمیکرد.
با شنیدن صدای اون برده دستاشو مشت کرد.
چرا عصبانی بود!!!!

به خودش لعنتی فرستاد. چند وقتی بود با دیدن چشمای جیمین دیگه نمیتونست ازش متنفر باشه...اصلا فکر انتقام گرفتن از گرگینه رو به کلی از یادش برده بود...

اون چشما چی داشت که تهیونگو مجبور به عقب نشینی میکرد !!!!

حالام که پشت در اتاق جیمین ایستاده بودو به اون برده حسادت میکرد...

صدای فریادای برده ثانیه به ثانیه بلند تر میشد و تهیونگ همچنان ایستاده بود....

نیم ساعتی گذشت که صدای فریاد جیمین بلد شد نگهبان با عجله داخل رفت و بعد از مدت کوتاهی در حالیکه به برده کمک میکرد راه بره از اتاق خارج شدن واز کنار تهیونگ گذشتند.

تهیونگ سرش به عقب برگردوند و رفتن اون برده بدبخت که به طور واضح میلنگید و پشت سرش رد پایی از خون جا میزاشت تماشا کرد.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now