part22(تنها دوستم خاکستریه)

758 175 39
                                    

به محض ورودشون به قصر نگهبانای دم دروازه تعظیم بلندی کردند.

جیمین کمی جلوتر از تهیونگ راه میرفت.

+ شهر چطور بود خوشت اومد؟

ت:بازار خیلی قشنگی دارین...کمی مکث کرد و با شجاعت گفت:ولی من بازار خودمونو ترجیح میدم..

جیمین سرشو کمی چرخوند و نیم نگاهی بهش کرد:واقعا!!!

ت:بله.....اونجا خیلی قشنگه تازه پر از خوراکیای خوشمزه س.

جیمین پوزخندی زد:اوه اینطور که تو تعریف میکنی دلم خواست یکبار از نزدیک ببینمش.

تهیونگ منگ نگاش کرد.
+چرا اینطوری نگام میکنی؟

با قدمهای آروم از پله های قصر بالا رفتن.

تهیونگ سرشو به طرفین تکون داد:هیچی همینطوری...

+شاید یه روز ازت خواستم بازارتونو نشونم بدی..

تهیونگ سکوت کرد با خودش میگفت امروز چقدر رفتارش عجیب شده قطعا ولیعهد دو شخصیتیه...

از فکر که دراومد توی راهروی قصر بود...
جیمین وسط سالن قصر ایستاد:فعلا باهات کاری ندارم میتونی بری به اتاقت.

ت:چشم ولیعهد، خواست بره که نگاهش سمت کلوچه ها افتاد.

جیمینو صدادزد:ولیعهد.

جیمین سمتش برگشت و بی حرف نگاش کرد.
پاکت کلوچه ها رو بالا گرفت :ولیعهد کلوچه ها یادتون رفت.

جیمین نگاه کوتاهی به کلوچه ها انداخت:نمیخوام همش برای خودت.

اخمی کرد از ترحم بدش میومد:ممنون ولیعهد ولی منم نمیخوامش..آجوما اینارو برای شما پخته...

+مگه نشنیدی آجوما گفت برا هردومونه...

ت:پس من دوتاشو برمیدارم بقیش برای شما.

+چقدر با من بحث میکنی، با چشماش نگاهی به سرتا پای تهیونگ انداخت:امروز به اندازه کافی شیرینی خوردم. خندید و از کنار تهیونگ گذشت.(وقتی ولیعهد  زیادی دئوس می باشد😉😎)

تهیونگ که منظورشو نفهمیده بود توی فکر رفت:ولی اون که دو تا بیشتر کلوچه نخورد چطور میگه زیادی خوردم!!!!

شونشو بالا انداخت:اصلا به درک خودم همشو میخورم.

چرخید سمت اتاق خودش رفت.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆

با ذوق وارد اتاقش شد. دلش میخواست میتونست زودتر پیش خاکستری بره و براش از اتفاقات امروز  تعریف کنه...

در طول سه هفته ای که اینجا اقامت داشت اولین روزی بود که یکم احساس شادی میکرد.
نمیدونست چرا ولی دوست داشت میتونست پیش خاکستری باشه....
کلوچه ها رو توی ظرفی چید و روی میزش گذاشت.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now