finaly

630 125 163
                                    


چند سال بعد
با استرس طول راهرو رو قدم میزد.

+پس چرا اینقدر طول کشیده؟!
آلفا پسر بچه سه ساله ای که مضطرب به پدرش نگاه میکرد رو بغل گرفت.
_چرا اینقدر استرس داری دفعه پیشم همینقدر طول کشید.

+ولی من فکر میکنم اینبار طولانی تر شده.
با صدای فریاد، همشوم برای ثانیه ای سکوت کردند.

پسر بچه بغض کرده رو به آلفا کردو پرسید:پدر بزرگ مامانم مریض شده؟
آلفا سر پسر رو نوازش کرد و به روش لبخند زد:نترس جیهو جان مامانت قراره یه همبازی برات بدنیا بیاره. تو به عنوان پرنس این قصر باید خیلی شجاع باشی.

*اخه مامانم داره داد میزنه.
ملکه سوزی دست جیهو کوچولو رو گرفت:نگران نباش عزیزم، مامانت خیلی زن قوی ایه هیچیش نمیشه. موقع بدنیا اومدن تو هم همینطور بود در عوض وقتی خواهر کوچولو یا برادر کوچولوت بدنیا اومد تو باید از مامانت خوب مراقبت کنی تا زود خوب بشه.

ملکه رو کرد به پسرش:یونگی تو هم بهتره جلوی این بچه اینقدر خودتو نگران نشون ندی .

+آخه مامان میبینی که....
با باز شدن در اتاق سکوت کرد.

جین با لبخندی که به لب داشت از اتاق بیرون اومد.
یونگی سریع به سمتش رفت:چی شد هوباری حالش خوبه؟

دستشو روی شونه پسر خالش گذاشت:بله بله حال هر دوشون خوبه هم همسرت، هم دخترت.
چشماش برق خوشحالی زد:دختره؟!!!میتونم ببینمش؟!

*میتونی ولی فقط برای چند لحظه خیلی خسته شده باید استراحت کنه
+ممنون

سریع وارد اتاق شد. از دور به جسم خوابیده هوباری نگاه کرد.
بالا سرش حاضر شد با دستمالی که کنار تختش بود عرقای پیشونیشو پاک کرد.

هوباری آهسته پلکاشو باز کرد.
یونگی خم شد و پیشونیشو بوسید:خسته نباشی عشقم
_دخترمونو دیدی؟

+نه دلم طاقت نیاورد باید اول تو رو میدیدم.
خیلی درد کشیدی؟

_فراموش کردی من آلفام فقط دخترت یکم بازیگوشی کرد
+میدونی چقدر دوست دارم، ممنون که یه شادی دیگه به زندگیمون وارد کردی.

_دلم میخواد ببوسیم فقط این میتونه خستگیمو در کنه.
خم شد و بوسه کوتاهی روی لبش زد.

با باز شدن در هر دو سرشونو سمتش برگردوندند.
ملکه در حالیکه نوزادی توی بغلش داشت با لبخند همراه آلفا و جیهو وارد شدند.

ملکه رو به هوباری کرد: حالت خوبه دخترم
_ممنون مادر خوبم

*پرنسسمون به زیبایی مادرشه درست مثل سیبی که از وسط نصف شده
آلفا جیهو رو پایین گذاشت تا پیش مادرش بره.
هوباری سر پسرشو نوازش کرد.

_مامانی خیلی ترسیده بودم.
+برای چی پسرم من که حالم خوبه
_تقصیر بابا بود همش راه میرفت و غر میزد.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now