part69(کیس مارک)

631 144 140
                                    

لای درو خیلی آروم باز کرد هوباری غرق خواب بود.
خودشو آروم به تختش نزدیک کرد.

بالا سرش قرار گرفت و با دستش تیکه ای از موهاش که روی صورتش بود رو کنار زد.
هوباری که قلقلکش گرفته بود تکونی خورد و لای چشماشو باز کرد.

با دیدن یونگی بالا سرش ترسیدو چشماش کاملا باز شد.

_اینجا چیکار میکنی؟ نمیگی یکی تو رو ببینه بدبخت میشیم.

یونگی خندید:صبح بخیر خانم غرغرو.
نترس همه خوابن دیشب امپراطور به تمام خدمتکارا اعلام کرد لازم نیست از صبح زود بیدار بشن .
به مناسبت جشن شاهزاده میتونن استراحت کنن.

البته مطمئنم کار تهیونگ بوده اون خیلی خوش قلبه.

هوباری توی جاش جابجا شد و چشماشو دور داد:حالا خیلیم مطمئن نباش به خاطر مهربونیش باشه به کنارش اشاره زد
_میبینی که جیمین توی اتاق نیست.
تهیونگ خیلی باهوشه حتما برای دیشب برنامه داشته و از امپراطور خواسته صبح کسی توی راهروها نباشه.

یونگی به سینه باز هوباری نگاه گرد:ببینم تو دیشب با این لباس خواب باز پیش جیمین خوابیده بودی؟!

_چی میگی برا خودت خوبه با چشمات داری میبینی جیمین اینجا نیست.

+شوخی کردم خواستم بدونی من شوهر با غیرتیم..
_مسخره.

یونگی گوشه پتو رو کنار زد.
_چیکار داری میکنی؟

+معلوم نیست دارم میام کنارت بخوابم.
_بخوابی؟!!!دیوونه شدی؟!!

یونگی خودشو کنار هوباری جا داد، سرشو توی گردنش فرو برد و عمیق نفس کشید:اذیتم نکن دیشب تا صبح از فکرت نخوابیدم. میدونی چند وقته ازت دورم...

ما که تو قصر نمیتونیم راحت کنار هم باشیم.
_خیلی خب فقط به شرطی که شیطونی نکنی و فقط بخوابی.

+اینو نمیتونم بهت قول بدم. شاید تا قبل از دیدنت توی این لباس فقط قصدم دیدنت بود ولی الان دیگه سخته خودمو کنترل کنم.

_یونگیا خطرناکه...
یونگی زبونشو به گردن هوباری زد:نگران نباش در قفله کسی نمیتونه داخل بشه.

هوباری خواست اعتراض کنه که با حس زبون یونگی روی گودی گردنش ساکت شد.
چشمشو از سر لذت بست:یونگیا فقط خیلی سرخش نکن بقیه متوجه میشن.

ولی یونگی که غرق در لذت چشیدن هوباری بود اصلا به حرفاش توجهی نداشت.
☆☆☆☆☆☆
توی جاش غلط خورد . با دردی که توی کمرش احساس کرد چشماشو آروم باز کرد به سمت پنجره نگاه کرد هنوز سپیده نزده بود خیالش راحت شد که هنوز وقت برای استراحت داره.

خودشو سمت جیمین برگردوند با چشمای بسته خواست بغلش کته که یهویی با جسم نرمی مواجه شد.
چیزی رو که میدید باور نمیکرد...

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now