part31(خبر غافلگیر کننده)

753 168 176
                                    

با عجله به سمت ساحل در حرکت بود. از دیشب دل تو دلش نبود تا اتفاقاتی که براش افتاده رو برای خاکستری تعریف کنه.

یکساعتی تا وقت شام فرصت داشت و جیمین بهش اجازه داده بود به ساحل بره.

بالاخره به ساحل رسید. کنار دریا ایستاد و نفسی تازه کرد...خودشم باورش نمیشد روزی برسه که برای یه گرگ تا این حد دلش بتپه.

چند دقیقه ای منتظر موند تا بالاخره خاکستری از راه رسید.

خاکستری با قدمهای آروم به سمتش میومد. چشماشو ریز کرد:بدجنس میدونه دلم براش تنگ شده داره برای من ناز میکنه...
خودش قدماشو تند کردو بهش رسید.

روی دو زانو نشست و خاکستری رو به آغوش گرفت دستشو روی بدن گرگ کشید و دلتنگیشو رفع کرد.

ت: حالا دیگه برا من ناز میکنی؟بگو ببینم چرا اینقدر دیر کردی؟
بیا بریم که کلی باهات حرف دارم.

به همراه گرگ روی شنای ساحل نشست.

ت:اینقدر اتفاقای عجیب برام افتاده نمیدونم از کجا شروع کنم.

اولین اتفاق عجیب و غریب این بود که اون منو با خودش به دیدن ولیعهد برد..‌

باورت میشه؟وقتی بهم گفت که میخواد منو با خودش ببره فکر کردم داره سر به سرم میزاره...
باورم نمیشه چطوری اینقدر تغییر کرده!!!!!

اومممم فکر کنم به خاطر تو باشه.
خاکستری تو چشمای تهیونگ نگاه کرد.

ت:میدونی تو برام مثل غول چراغ جادو میمونی هر چی که راجبش بهت میگم طولی نمیکشه که برآورده میشه...

یادته یه بار راجب لبخندش برات گفتم فردا صبحش که دیدمش به روی من لبخند زد..

یا مثلا اونشب بهت گفتم دلم میخواد برم ولیعهد و ببینم و فرداش اون منو با خودش برد...
این واقعا عجیب نیست؟!!!

کمی مکث کرد یهویی ترسیده به خاکستری نگاه کرد:نکنه....نکنه تو برای اون جاسوسی میکنی؟!!!

گرگ نگاهی که عصبانیت توش موج میزد به تهیونگ انداخت و خرناس بلندی کشید..

تهیونگ خندید:خیلی خب باشه فهمیدم، میخوای بگی جاسوس نیستی آره؟
من بهت اعتماد دارم خاکستری، اصلا مگه این چشمای خوشگل و مهربون میتونه چشمای یه جاسوس باشه؟!!!!

راستش گاهی اوقات دلم میخواد تبدیل بشیو جسم انسانیتو ببینم ولی بعد پشیمون میشم میترسم به خوشگلیه الانت نباشی
به حرف خودش قهقه ای زد...

گرگ سرشو به نشونه اعتراض به پای تهیونگ کوبید و صدایی از خودش درآورد.

تهیونگ خندید:خیلی خب فهمیدم تو همه جوره خوشگلی ولی من فعلا دلم نمیخواد چهره انسانیتو ببینم شاید یه روز ازت خواستم...

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now