part49(من خیلی حسودم)

762 171 55
                                    

ندیمشو مرخص کرد. تازه میخواست به تختش بره که صدای در مانعش شد. با دستش پیشونیشو لمس کرد از سر شب سر درد بدی گرفته بود.
به خاطر جشن فردا استرس داشت .

سمت در رفت و به محض باز شدنش سر یونگی روی شونش افتاد.
از شدت ترس و تعجب چشماش درشت شد.

هوباری:اینجا چیکار میکنی؟!!!!
بوی الکل از نفسهای یونگی به مشامش رسید.
یونگی با حالت کشدار به حرف اومد:اومدم عشقمو ببینم.

هوباری:چرا اینکارو کردی؟خطرناکه، نگفتی ممکنه کسی ببینتت!!!!!
یونگی با همون حالت مستی به التماس افتاد:خواهش میکنم هوباری، فقط همین یه امشبو بزار پیشت بمونم
از فردا قرارِ مال اون جیمین مغرور لعنتی بشی.

هوباری فهمید که یونگی بیشتر از این حرفا حالش بده. اون حاضر بود سرش بره ولی به برادرش بی احترامی نکنه.
سرشو به اطراف چرخوند و وقتی خیالش از خالی بودن راهرو راحت شد یونگی رو داخل اتاق کشیدو درو با پاش بست.

زیر بازوشو گرفت و به زور به تخت رسوند.
غمگین به سر افتاده یونگی نگاه کرد.

+با خودت چیکار کردی؟
یونگی سرشو بالا گرفت:میخواستی چیکار کنم اگر مست نمیکردم قطعا تا صبح دیوونه میشدم.
تو عشق منی میفهمی؟ من چطوری فردا نگات کنم در حالیکه دستات تو دست یه مرد دیگس‌. نمیتونم هوباری نمیتونم، دارم میمیرم ...

هوباری کنار یونگی نشست و سرشو روی سینش قرار داد.
آروم مشغول نوازش کردن موهاش شد.

+خودت میدونی منم چقدر دوست دارم.
فکر میکنی خوشحالم؟!!! جشن فردا برای من کمتر از حبس شدن تو زندان نیست ولی میگی چیکار کنم مگه چاره ی دیگه ای داریم؟
تازه مگه خودت نگفتی میخوای با جیمین حرف بزنی؟

یونگی سرشو از روسینه هوباری بلند کرد توی مردمک چشماش خیره شد.

_فردا قراره باهاش بخوابی؟

+خل شدی؟!!!!معلومه که نه، تو راجب من چه فکری کردی؟
من برای توام تا همیشه، روح و جسمم متعلق به توئه چطور فکر میکنی به خودم خیانت میکنم؟!!!!
تازه فکر میکنی جیمین خیلی کشته مرده منه که بخواد با من بخوابه.
ما همینجوریشم به زور دو کلمه با هم حرف میزنیم چه برسه به اینکه بخواد با من بخوابه.

_پس با من بخواب
یونگی بی مقدمه این حرفو زد.

هوباری یک لحظه فکر کرد گوشاش اشتباه شنیده.
+چی گفتی؟!!!!

_گفتم با من بخواب قبل از اینکه دست جیمین بهت بخوره مال من شو.

هوباری آب گلوشو قورت داد:یونگیا بهتره برگردی به اتاقت تو الان مستی حالت خوب نیست، متوجه حرفات نیستی.

یونگی روی هوباری خم شد، وزن بدنشو روش انداخت ومجبورش کرد روی تخت بخوابه.

یه نگاه به لبای هوباری و بعد به چشماش انداخت:من از همیشه هوشیار ترم دارم میگم‌ دلم میخواد باهات بخوابم‌. همین حالا روی همین تخت.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now