part40(حس یه خائن)

697 185 128
                                    

سلام توت فرنگیا🍓
امروز قبل از شروع داستان حرف میزنم.

ممنون از تمام سایلنت ریدرا که بهم فهموندن داستانم براشون هیچ جاذبه ای نداره،
تمام مدت هفته سر میزدم ببینم ووت به ۱۰۰ رسیده تا دو قسمت آپ کنم ولی متاسفانه هیچ خبری نشد.
واقعا یعنی اینقدر این داستان و کار نویسنده براتون بی ارزشه؟ حتی ارزش یه ستاره کوچولو رو نداره؟
من کامنت رو نمیگم چون میدونم بعضیا معذب میشن از کامنت گذاشتن ولی ووت که اصلا کاری نداره💔🥺

بگذریم میخوام بگم من قدردان تک تک کسایی هستم که با ووتا و کامنتاشون بهم انرژی میدم. فقط به خاطر شماست که آپ میکنم وگرنه هیچ انرژی ندارم

عاشقتونم حتی شما سایلنت ربدر عزیز💞🍓
☆☆☆☆☆☆☆☆

مشتشو محکم توی صورت مرد کوبید.
جین:بی عرضه نتونستی از پس همچین کار ساده ای بربیای...
از اولم میدونستم نباید بهت اعتماد کنم.
مرد که حسابی ترسیده بود گفت:ولی قربان تقصیر من نبود. گرگی که زنده برگشته گفت اصلا نفهمیدن چطوری اون گرگ جلوشون ظاهر شده.
جین:از اون گرگ مشخصاتی داده؟!
*چیز زیادی نمیدونه میگه اونموقع اونقدر ترسیده بود و درگیر مبارزه بوده که نتونسته چهره گرگ رو تشخیص بده.
جین تو فکر رفت:یعنی کی میتونه باشه؟ نباید هیچ ردی ازمون باقی بمونه هر چه زودترخلاصش کن.
مرد تعظیمی کرد و سریع از اونجا رفت.
دستاشو از عصبانیت مشت کرد:لعنتی لعنتی بالاخره گیرت میارم...
هر کی هستی قراره رقیب سرسخت من باشی. ولی کور خوندی نمیتونی از پس من بربیای.
☆☆☆☆☆☆☆
بدون در زدن وارد اتاقش شد.
جانکوک که تازه از حموم دراومده بود با بالاتنه خیس و حوله ای که دور پایین تنش بسته بود مشغول خشک کردن موهاش بود.
با باز شدن در ترسیده دستاشو روی بدنش قرار دادو برگشت.

نامجون که انتظار دیدن همچین صحنه ای رو نداشت یه نگاه به سرتاپای کوک انداخت و بعد سریع سمت در برگشت.

کوک اعتراض‌کنان فریاد زد:برای چی بدون در زدن وارد میشی..
نامجون که خودشم شرمنده شده بود گفت:واقعا معذرت میخوام ...
کوک:برنمیگردی تا لباسمو بپوشم

نامجون سرشو تکون داد و با خونسری گفت:حالا چرا هول شدی ما تا حالا صدبار با هم به رودخونه رفتیمو شنا کردیم...
من هزار بار بدن لختتو دیدم.

کوک:اولا که اون خیلی فرق میکرد...بعدشم بدون اجازه و یهویی اومدی تو اتاق ترسیدم.
نامجون:حالا میتونم برگردم؟
کوک:آره

نامجون خودشو بی خیال روی صندلی انداخت در حالیکه برای اولین بار بود با دیدن بدن کوک هول کرده بود و قلبش به تپش افتاده بود.

کوک:حالا چیکارم داشتی؟
نامجون:هیچی اومده بودم دیدت بزنم...

کوک حوله ای که دور گردنش بود رو توی صورت نامجون پرت کرد:عوضی منحرف..
نامجون حوله رو جلوی بینیش گرفت و نفس عمیقی کشید:هوووووم بوی تو رو میده میتونم باهاش خودارضایی کنم.

LOVE & HATE | MINV Donde viven las historias. Descúbrelo ahora