LOVE & HATE | MINV

part29(خاکستری روی بوم نقاشی)

توی حیاط قصر ایستاده بود که متوجه شد امپراطور در حال نزدیک شدن بهشه.

فورا خودشو به امپراطور رسوند و تعظیم بلندی کرد.

جانکوک:روزتون بخیر امپراطور

امپراطور لبخندی زد:اوه جانکوک خوب شد شما رو دیدم داشتم دنبال ولیعهد میگشتم شما از صبح ندیدینش؟

قلبش سنگین شد دلش میخواست فریاد بزنه خیلی وقته دیگه اونو نمیبینم ولی زود خودشو جمع و جور کرد:نه عالیجناب من از صبح ایشونو ندیدم ...

امپراطور:خب اشکالی نداره پس لطفا برو پیداش کن و بهش بگو برای فردا هیچ برنامه ای نچینه.

فردا صبح زود برای جلسه با گرگینه ها به طرف منطقهpeace میریم.

کوک:بله امپراطور...
امپراطور:شما هم با ما میاید جناب جانکوک
تعجب کرد:اما امپراطور من دیگه محافظ ولیعهد نیستم...

امپراطور خندید:درسته ولی شما از این به بعد با سِمت جدیدی ولیعهدو همراهی میکنید...
کوک سوالی به امپراطور نگاه کرد.

امپراطور:از این به بعد به عنوان مشاور عالی ولیعهد باید توی تمام کارا و تصمیماتی که میگیرن همراهشون باشی...

کوک:اما امپراطور

امپراطور دستش رو روی شونه کوک گذاشت:تو که نمیخوای از فرمان من سرپیچی کنی؟در ضمن ....صورتشو نزدیک گوش جانکوک کرد:خودت میدونی ولیعهد به یک مشاور احتیاج داره حتما خبر داری مقامات هر لحظه میخوان ایشونو از مقامشون پایین بکشن من قابل اعتماد تر از تو شخصی رو پیدا نمیکنم...

تو از بچگی با ولیعهد بودی میدونم ته دلت بهش وفاداری پس فقط به چشم یک دستور بهش نگاه نکن فکر کن یک پدر داره ازت خواهش میکنه...میخوام همه جوره حواست به نامجون باشه...

امپراطور خودشم خبر نداشت چه کار سختی رو از جانکوک میخواست ولی چاره ای نبود

به نشونه احترام تعظیمی کرد:هر چی امپراطور امر کنن...اگر اجازه بدین از حضورتون مرخص بشم و پیامتون رو سریعتر به ولیعهد برسونم.

امپراطور سرشو با تایید تکون داد...

جانکوک پشت در اتاق نامجون رسید استرس داشت نمیتونست وا‌کنش نامجونو بعد از شنیدن خبر حدس بزنه.

نگهبانی که توی راهرو بود به کوک تعظیم کرد:با ولیعهد کار داشتین؟

کوک:بله

نگهبان:ولی ایشون توی اتاقشون نیستن. ولیعهد به همراه محافظشون به چشمه آب گرم رفتن..

کوک:متوجه شدم ممنون.

دستاشو از شدت عصبانیت و حسودی مشت کردو به سمت جایی که نگهبان گفت راهی شد.

نزدیک چشمه که رسید صدای نامجون به گوشش رسید.