part34

716 173 111
                                    

وارد سالن اصلی قصر شد.
امپراطور روی تخت پادشاهی نشسته بود و مشغول خوندن نامه های مردم بود.

وقتی نزدیک امپراطور شد تعظیم کوتاهی کرد:با من کاری داشتید پدر؟

امپراطور سرشو از توی نامه بلند کرد و به نامجون نگاه کرد.

امپرطور:بله ازت میخوام برای سرکشی به قرارگاه ارتش بری.

نامجون:امروز ؟!!
امپراطور:آره چطور مگه کاری داری؟

نامجون: نه ولی جکسون محافظم برای کاری از قصر بیرون رفته خواستم تنها نرم .

امپراطور لبخندی زد:قرار نیست تنها بری.
نامجوم:تنها نمیرم!!!!

همون موقع در سالن باز شد و جانکوک وارد شد. نزدیک تخت امپراطور ایستاد، بعد از اینکه زیر چشمی نیم نگاهی به نامجون انداخت به امپراطور تعظیم کرد.

کوک:امپراطور به سلامت باشن با من امری داشتید؟
امپراطور از روی تخت بلند شد:بله میخوام با ولیعهد به قرارگاه ارتش بری؟

چشماش درشت شد:قرارگاه؟!!!

امپراطور نگاهش بین جانکوک و نامجون چرخید:بله قرارگاه اینقدر حرفم عجیبه...قبلا بارها اینکارو کردین نمیفهمم چرا الان تعجب میکنید...

امپراطور چشماشو ریز کردو مشکوک به هر دوشون نگاه کرد:نکنه شما با هم مشکلی دارین؟

هر دو همزمان گفتند:نخیر
متعجب از این هماهنگی بهم نگاه کردن...

امپراطور:پس زودتر برین و آماده شین...
بعد از ادای احترام به امپراطور از سالن بیرون رفتند.

من میرم آماده بشم تا ۱۰ دقیقه دیگه دم اسطبل منتظرتم.

نامجون بدون اینکه به جانکوک نگاه کنه گفت و رفت.
ضربان قلب جانکوک بی دلیل بالا رفت خیلی وقت میشد دیگه با هم تنها نبودن.

از این نزدیکی هم خوشحال بود و هم استرس داشت.
☆☆☆☆☆☆

کنار اسبش منتظر ایستاده بود. کمی استرس داشت نمیدونست چطوری سر حرفو با جانکوک باز کنه میخواست یه جورایی غیر مستقیم راجب حرفایی که پشت در اتاقش شنیده بود بپرسه.

تازه متوجه غمی که توی نگاه جانکوک بود شده بود. به خودش لعنت فرستاد که چرا زودتر نفهمیده.

بالاخره جانکوک رسید.
کوک:میرم اسبمو بیارم.
کمی بعد هر دو سوار بر اسب راهی شدن.

تمام راه تا رسیدن به قرارگاه حتی یک کلمه باهم حرف نزدن. شاید نمیدونستن چطوری باید با هم حرف بزنن.
براشون عجیب بود امکان نداشت اونا کنار هم باشن و یک لحظه سکوت توی فضا باشه ولی الان هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتن.

فرمانده قرارگاه با دیدن نامجون سریع به سمتش اومد.
تا کمر به احترام نامجون خم شد.

*ولیعهد خبر میدادین افرادم رو برای استقبال خدمتتون میفرستادم.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now