part20(خاکستری)

840 190 98
                                    

از روزی که نامجون و جانکوک با هم بحثشون شد تقریبا یک هفته ای میگذشت. توی این چند روز اصلا همدیگر رو ندیده بودن.

با سر پایین وارد سالن غذا خوری شد. به محض بالا آوردن سرش جانکوکو دید که پشت میز کنار رز نشسته.

تازه با دیدنش متوجه شد چقدر دلش براش تنگ شده بود.

جانکوک حواسش نبود تا وقتی درست روبه روی صندلیش نشست.

با بهت سرشو بالا آورد. به محض چشم تو چشم شدن با هم، هر دو همزمان سرشونو سمت مخالف برگردوندن.

رز که دختر تیزی بود متوجه فاصله ای که بینشون افتاده بود شده بود ولی هنوز علتش رو نمیدونست.

با بدجنسی پوزخندی زد و نامجونو مخاطب قرار داد:
نامجونا بین تو و جانکوک مشکلی پیش اومده؟

هر دو همزمان و خیلی سریع جواب دادن:نه...
بعد بهم نگاه کردن.

رز اما بی خیال نشد:پس چرا محافظتو عوض کردی؟

امپراطور که تا الان ساکت بود با تعجب پرسید:رز راست میگه؟تو محافظتو عوض کردی برای چی؟!!!!

نامجون کلافه جواب داد:برای اینکه با خودم فکر کردم در شان همسر پرنسس نیست که محافظ شخصی من باشه و بعد پوزخند معنا داری به جانکوک زد.

جانکوک ساکت نشسته بود و سرشو با ناراحتی پایین انداخته بود.

رز با تمسخر به هردوشون نگاهی انداخت:هه واقعا!!!!! آخه من فکر کردم نکنه با هم دعواتون شده باشه.

اینبار جانکوک به حرف اومد:پرنسس این چه حرفیه می زنید؟چرا باید با هم دعوامون بشه.

نامجون لبخند کجی زد در حالیکه به رز نگاه میکرد گفت:اوه تو هنوز رز پرنسس خطاب میکنی؟ مگه شما باهم نامزد نیستید چرا به اسم صداش نمیکنی!!!!

رز عصبانی قاشقی که دستش بود رو فشارداد.
ملکه ترجیح داد جو عوضو کنه:بسه بچه ها امشب چتونه مثلا دور هم جمع شدیم تا ورود عضو جدید خانواده رو جشن بگیریم.

رو کرد به رزو نامجون:با هر دوتونم چرا عین بچه ها رفتار میکنید.

هر دو با صدای آروم از ملکه عذرخواهی کردن.
شام در آرامش و سکوت صرف شد.

رز دستمالی برداشت و دور دهنش رو تمیز کرد،رو کرد به امپراطور:پدر شما فردا با جانکوک کاری ندارید؟

امپراطور گیلاس خونی که روی میز بود رو برداشت و کمی نوشید:فردا فکر نمیکنم چطور مگه؟

رز:آخه دلم میخواد همراه جانکوک به اسب سواری برم .

امپراطور:اوه فکر خوبیه...نه کاری توی قصر نیست.

نامجون و جانکوک هر دو با ناراحتی بهم خیره شدن.
نامجون دست خودش نبود از وقتی وارد سالن شد و خواهرش رو کنار جانکوک دید عصبی شده بود.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now