part38(اعتراف نامجون)

771 168 137
                                    

جلوی آینه ایستاده و لباساشو مرتب میکرد.
دلشوره عجیبی داشت. نمیدونست حالا که به نامجون اعتراف کرده عکس العملش چیه و چه دردسرایی قراره سراغش بیاد.

ترس برش داشته بود اگه پدرش یا رز متوجه میشدن چی؟!!
بیشتر از هر چیز بخاطر جون نامجون دلهره داشت.
با صدای در از افکار پریشونش بیرون اومد.

کوک:بیاین داخل
نامجون با چهره بشاش و لباسای مرتب در حالیکه لبخند پررنگی بر لب داشت وارد شد.

نامجون: صبح بخیر
جانکوک با دهنی باز نگاش کرد. انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه یا اعترافی شنیده باشه درست مثل همیشه رفتار میکرد.

اونم سعی کرد مثل نامجون عادی رفتار کنه.
روشو سمت آینه گرفت و طوری وانمود کرد داره موهاشو مرتب میکنه:صبح بخیر اینجا چیکار میکنی؟

نامجون:اومدم به دوستم سر بزنم.
با شنیدن اسم دوست قلبش گرفت پس نامجون بیشتر از دوست بهش نگاه نمیکرد.
سمت نامجون برگشت و از کنارش گذشت.

کوک:خب اگه سر زدنت تموم شد برو که من امروز خیلی کار دارم.
اینجوری میخواست اعتراضشو به حرف نامجون نشون بده و بهش بفهمونه ازش ناراحته.

نامجون زیر لب لبخندی زد همزمان که در اتاقو باز میکرد مچ دست کوک رو گرفت و دنبال خودش کشوندش.

کوک بهت زده پرسید:داری چیکار میکنی؟کجا داری میبریم؟!!
نامجون سرشو عقب برگردوند:حرف نزن و فقط دنبالم بیا.

جانکوک:دیوونه شدی میگم هزار تا کار دارم.

نامجون:در حال حاضر هیچ کاری مهمتر از کار من نیست یادت نرفته که تو مشاور منی پس هر وقت که خواستم باید در اختیارم باشی.

جانکوک سرشو از روی تاسف تکون دادو دنبال نامجون کشیده شد.
هر دو غافل از نگاه شخصی بودن که پشت ستون بزرگ ایستاده و اونها رو نگاه میکرد.

بالاخره بعد از کلی پیاده روی به باغ پشتی قصر رسیدند.
اون مکان پاتوق بچگیشون بود هر وقت میخواستن از چیزی فرار کنن به اینجا پناه میاوردن. در واقع یه جور مخفیگاه به حساب میومد.

هیچ کس جز خودشون از وجود همچین جایی خبر نداشت.
نامجون بالاخره رضایت داد و دستای کوک رو ول کرد.

جانکوک در حالیکه مچ دستشو می مالید غر زد:واقعا که احمقی برای چی منو آوردی اینجا
اگر یه وقت تو قصر بهمون نیاز بشه چی؟

نامجون:نگران نباش کسی تو قصر به فکر من نیست مطمئن باش دنبالم نمیگردن.

جانکوک که احساس ترس میکرد گفت:اگر برامون مراقب گذاشته باشن چی؟

نامجون سر در نمیاورد:برای چی باید اینکارو کنن؟!!ما همیشه با هم بودیم سر در نمیارم تو از چی میترسی؟

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now