part68(بدون تو نمیتونم)

591 143 51
                                    

با استرس زیاد پشت در اتاق جانکوک رسید. میدونست ممکنه درو براش باز نکنه ولی با اینحال در زد.

چند دقیقه ای مکث کرد و با صدای آرومی پشت در صداش زد:جانکوکا منم باید باهات حرف بزنم خواهش میکنم درو باز کن.

وقتی جوابی نگرفت چاره ای ندید باید کار بچگیاشونو تکرار میکرد.
خیلی سریع خودشو به حیاط رسوند. وقتی از خلوت بودن اطرافش مطمئن شد شروع کرد از دیوار بالا رفتن.
خودشو داخل بالکن جانکوک انداخت .

پرده اتاقش کامل کشیده شده بود. امتحان کرد در بالکن بسته بود. مجبور شد در بزنه.
بعد از چند بار تلاش بالاخره جانکوک رضایت دادو درو براش باز کرد.

جانکوک پشتشو به نامجون کردو روی تخت نشست.
نامجون نمیدونست از کجا باید شروع کنه.
تخت و دور زد، رفت و زیر پای جانکوک نشست.

جانکوک سرشو پایین اندخته و حرفی نمیزد.
+نمیخوای نگام کنی؟

جانکوک سکوت کرد

+باشه، باشه پس فقط حرفامو گوش کن بعدش بهت قول میدم اگر بخوای برمو دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم.
فقط بهم فرصت بده توضیح بدم.

جانکوک سرشو بالا آوردو توی سکوت به نامجون نگاه کرد.
به محض دیدن چشمای خیس و سرخ جانکوک با ناراحتی گفت:باعث سرخی چشمات منم میدونم خودمو نمیبخشم که زودتر باهات حرف نزدم ولی قسم میخورم خبر نداشتم امپراطور قراره امشب مطرحش کنه.
میخواستم بعد جشن باهات حرف بزنم.

جانکوک اینبار با ناراحتی تو چشمای نامجون نگاه کرد:پس حقیقت داره خواب نمیبینم ، تو قراره ازدواج کنی.

نامجون با شرمندگی سرشو پایین انداخت:اونطور که تو فکر میکنی نیست.

_جدا پس توضیح بده چه شکلیه.

+موضوع برمیگرده به وقتی امپراطور میخواست پدر تو رو تبعید کنه و قرار بود تو و مادرت همراهش تبعید بشین.

《فلش یک》
وارد اتاق پدرش شد.
امپراطور در حال مهر کردن حکمش بود.

+صبر کنید پدر
امپراطور با بهت سرشو بالا گرفت:چی شده چرا اینقدر مضطربی؟!

به نامه اشاره کرد:این حکم وزیر جئونه؟
امپراطور نگاه کوتاهی به حکم انداخت:آره

+حتما دارین خانواده شم باهاش میفرستید؟

_این که کاملا مشخصه طبق قانون خانواده خاطی باید همراهش مجازات بشن.

نامجون زانو زد:خواهش میکنم پدر اینکارو نکنید.
شما از دوستیه من و جانکوک خبر دارین. میدونید اون چقدر برام مهمه.
جانکوک کاری نکرده چرا باید مجازلت بشه.

_ولی من چاره ای ندارم.
+پدر خواهش میکنم من فقط اونو دارم خودتون میدونید وفادارا به من توی این قصر انگشت شمارن. چرا میخواین یه حامی و وفادارمو ازم بگیرید.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now