paer21(آجوما)

821 185 80
                                    

هر چهار نفر روی اسباشون نشسته بودن و آروم حرکت میکردن.
به ترتیب رز، جانکوک، جکسون و نامجون.
کم کم از محوطه قصر دور شدن.

از وقتی شروع کردن به سواری نامجون حتی یه نگاه کوتاه هم به جانکوک ننداخته بود.
جانکوک از اینکه نمیتونست کنار نامجون باشه بغضش گرفته بود . داشت دیوونه میشد از شدت حسادت دلش میخواست جکسون بیچاره رو سر به نیست کنه.

رز با غرور خاصی روی اسب نشسته بود .
صداشو کمی نازک کرد:جانکوکا قراره همینطور آروم حرکت کنیم حوصلم سر رفت.

نامجون با حرص نگاه زیر چشمی به خواهرش انداخت. کسی حق نداشت جانکوکو اینطوری صدا بزنه غیر از خودش.

با حرص لگدی به پهلوی اسب بیچاره ش زدو سرعتشو زیاد کرد.

جکسونم سریع دنبال نامجون حرکت کرد.

جانکوک خیلی سعی میکرد توی صورتش حسادت و ناراحتیشو بروز نده.

رز:بیا جانکوک بیا، باید بهشون برسیم، خنده ی مستانه ای کردو از کنار جانکوک دور شد.

چاره ای نداشت ضربه ی آرومی به اسب زدو با سرعت سمت اون سه نفر رفت.

هر چهار نفر وارد جنگل شدن .

+چطوره مسابقه بدیم؟
نامجون در حالیکه نگاه حرص درآری به جانکوک انداخت این پیشنهادو داد.

رز خنده ی بلندی کرد:برادر فک کنم خیلی دلت برا باختن تنگ شده باشه حرفی نیست مسابقه بدیم ولی قول بده وقتی باختی نزنی زیر گریه.

نامجون از اینکه رز جلوی محافظ جدیدش تحقیرش کرده بود عصبی شد.

جانکوک زیرچشمی با حالت عصبی نگاه رز کرد . دلش میخواست میتونست همون موقع لگدی به اسبش بزنه و رز و با شدت پرت کنه زمین ولی باید جلوی خودشو میگرفت.

کوک:عزیزم خیلی به خودت مطمئن نباش ...من نمیزارم به این راحتی برنده بشی و لبخند ملیحی زد.
این حرفو از لجش گفته بود.

رز اولین بار بود که عزیزم رو از زبون جانکوک میشنید قلبش به تپش بدی افتاد. چند لحظه شوکه موند تا بخودش اومد.

نامجون عصبی فریاد زد:اگر عشق بازیتون تموم شده شروع کنیم.

عشق بازی؟!!!چرا نامجون دائما ندونسته به دل جانکوک بدبخت زخم میزد...
کدوم عشق بازی ...جانکوک فقط میخواست رزو خفه کنه....حالش از کنار رز بودن بهم میخورد. فقط به خاطر اینکه رز نامجونو تحقیر کرده بود این حرفو زد واقعا نامجون احمق بود.

هر چهار نفر همزمان ضربه ای به اسب زدن و مسابقه شروع شد.

باید از بین جنگل رد میشدن جنگل پر از درخت و بوته های بلند بود....

تقریبا مسابقه به جای هیجان انگیزش رسیده بود رز با فاصله ی خیلی کمی از جانکوک جلو بود.
پشت سرشون نامجون.
نامجون با دیدن اون دو کنار هم عصبی و کلافه شد فقط میخواست از جلوی چشمشون دور بشه.
ضربه ی محکمی به پهلوی اسب زد. اسب بیچاره که دردش گرفته بود سرعتشو بالا برد.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now