part51(آلفا همیشه گشنشه)

801 177 218
                                    

به خاطر نور آفتاب پلکاشو جمع کرد غلطی توی جاش زد و بعد از کشیدن دستاش به طرفین چشماشو باز کرد.

به محض اینکه چشماش به نور عادت کرد تهیونگو روبه روش دید.
روی تخت کنارش نشسته و بهش خیره بود .

تهیونگ وقتی دید چشمای جیمین بازه سریع نگاهشو ازش دزدید.

+همیشه وقتی خوابم دید میزنیم.
ت:من دیدتون نمیزدم خودمم تازه از خواب بیدار شدم.

+باشه حالا ناراحت نشو.
دستاشو دور کمرش انداخت و به سمت خودش کشیدش.

تهیونگ افتاد توی بغلش و جیغ کوتاهی زد.
جیمین روی لپش بوسه ای کاشت:گشنمه

تهیونگ خنده ش گرفت:شما صبح که از خواب پا میشین حرف دیگه ای بلد نیستین بزنید؟

+چرا قبلا بلد بودم.
ت:قبلا؟!!!مثلا چی میگفتین؟

+داد میزدم و نگهبانو صدا میکردم
ت:جُز داد زدن؟
+چیزی یادم نمیاد
ت: من از وقتی دیدمتون تا چشمتونو باز میکنید میگین گشنمه.

جیمین حلقه دستاشو دور بدن تهیونگ محکمتر کرد بینیشو توی گردنش فرو بردو عمیق نفس کشید.

+به خاطر اینکه وقتی چشممو باز میکنم و تو رو میبینم گشنم میشه دلم میخواد تو رو بخورم.

تهیونگ سعی کرد از بین دستاش خودشو آزاد کنه اما موفق نشد.

ت:میشه بزارید برم، میخوام براتون صبحونه حاضر کنم.
+قرار نیست تو قصر صبحونه بخوریم
تهیونگ سوالی نگاش کرد.

+بدجور هوس کلوچه های آجوما رو کردم.
تهیونگ با شنیدن اسم آجوما چشماش برق خوشحالی زد

+چیه میبینم که تو هم بدت نمیاد از اون کلوچه ها بخوری.
ت:خوشمزه ترین کلوچه ای بود که تو عمرم خورده بودم.

+پس الان حسمو درک میکنی تو هم خوشمزه ترین چیزی هستی که تا حالا خوردم.
تهیونگ توی سکوت فقط نگاه کرد، با شنیدن اعتراف جیمین قلبش شروع کرد به تند زدن.

+بسه دیگه پاشو بریم تا از گشنگی نمردم.
تهیونگ از بین دستای جیمین بیرون اومد.
به سمت کمد جیمین رفت تا براش لباس برداره.

یکم بعد هر دو کنار اسطبل ایستاده بودند.
جیمین روی طوفان سوار شدو دستش رو سمت ته دراز کرد.

ت:دوتایی با هم سوار شیم؟!
+آره
ت:ولی طوفان گناه داره نمیتونه وزن هردومونو تحمل کنه.
زیر لب با خودش گفت:فکر میکنه خیلی سبکه

+شنیدم چی گفتی
ت:ولی من حرفی نزدم، میشه با یه اسب دیگه بیام؟
جیمین نگاهی به طوفان انداخت و از روی ناچاری قبول کرد.

تهیونگ سمت اسطبل رفت و کمی بعد سوار بر اسب سفیدی برگشت.
جیمین به فرشته ی زیباش که سوار اسب سفید بود با عشق نگاه کرد.
هر دو کنار هم به سمت بازار راه افتادند.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
خانواده امپراطور کیم دور میز صبحانه نشسته بودن.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now