part42(اعتراف کنار چشمه)

730 167 174
                                    

روی صندلی جلوی میز آرایشش نشسته بود و ندیمه مخصوصش مشغول شونه کردن موهاش بود.
با شنیدن صدای در سرشو سمتش چرخوند.

ه:بیا تو
خدمتکار وارد شد و تعظیم کرد.
* شاهزاده یونگی پیغام دادن که پشت باغ منتظر شما  هستن.
سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد.

به محض بیرون رفتن خدمتکار مثل فشنگ از جاش پرید.
رو کرد به ندیمش:زود باش برو بهترین لباسمو بیار حتما اون دختره قراره بیاد، میخوام ازش سرتر باشم.
معطل چی هستی زود باش.

هر چی دم دستش بود به صورتش مالید تا جذاب تر دیده بشه استرس عجیبی داشت.
اگر اون دختر ازش زیباتر بود چی؟!
حتما یونگی خیلی دوسش داشت.

بالاخره بعد از کلی وسواس لباس آبی آسمانی رنگی پوشیدو آماده شد تا پیش یونگی بره.
☆☆☆☆☆☆
توی باغ در حال قدم زدن بود.
به اطراف باغ نگاهی انداخت. هنوز اثری از برف دو شب پیش روی بعضی از قسمتها باقی مونده بود.

با شنیدن صدای پای هوباری سرشو برگردوند و محو زیباییش شد.
هوباری بر خلاف قبل با تومانینه و به آهستگی سمتش قدم برمیداشت.

لبخندی زد.
هوباری بهش نزدیک شد و با چشماش دنبال فرد خاصی میگشت.

یونگی:دنبال کسی میگردی؟
هوباری لبخند زد:فکر کردم با خودت آوردیش.
یونگی:عجله نکن به زودی میبینیش.
چقدر زیبا شدی.

هوباری چشماش برق خوشحالی زد:ممنونم خوشحالم که سرحالی.

یونگی:آره خیلی بهترم...البته هنوزم اگه زیاد سرپا وایسم ضعف میکنم ولی خوبم، یکم قدم بزنیم؟
ه:اوهوم
هوباری نگاهی به یونگی انداخت:کاش بیشتر لباس میپوشیدی میترسم سرما بخوری.

یونگی:یعنی اینقدر نگران منی؟
هوباری:تازه فهمیدی؟
یونگی:ولی تو الان باید نگران همسر آیندت باشی.
هوباری:اگه منو کشوندی اینجا تا راجب جیمین حرف بزنی من برم.

یونگی:حالا چرا قهر میکنی؟مگه چند روز دیگه جشن نامزدیت نیست؟

هوباری سرشو با ناراحتی پایین انداخت:چرا هست، ولی خودت بهتر از من میدونی که حسم به این جشن چیه.

یونگی:یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
ه:مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟
ی:نه ولی تمام حقیقتم نگفتی.

تو واقعا به خاطر ملکه شدن و قدرت داری با جیمین ازدواج میکنی؟
هوباری با شَک به یونگی نگاه کرد.
ه:منظورت از این حرفا چیه؟!
ی:منظوری ندارم سوالم کاملا واضحه..
هوباری آهی کشید:این همش نیست راستش ...

راستش پدرم مجبورم کرده یعنی از بچگی توی گوشم خوند که من ملکه آینده این قصرم.
منم تو رویای بچگیم همیشه خودمو ملکه تصور میکردم ولی هیچ وقت توی ذهنم آلفام جیمین نبود...

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now