part43( خاطرات گذشته)

694 170 110
                                    

تهیونگ کنجکاو بود هر چه زودتر داستان جیمینو بشنوه.
جیمین سرشو به درخت تکیه داد و آه بلندی کشید.

+یکی بود یکی نبود...
یه پسر شاد و مغروری بود که توی یه قصر بزرگ زندگی میکرد.
جیمین از لحن خودش خنده ش گرفت.

+خواستم ادای قصه گوها رو در بیارم. ولش کن بزار همنیطور عادی برات تعریف کنم.
ماجرا برمیگرده به چند سال پیش.

اونموقع هنوز به عنوان ولیعهد انتخاب نشده بودم سنم خیلی کم بود و هنوز تحت آموزش بودم.
اون زمان توی ارتش آموزش میدیدم.

همیشه مغرور بودم و کمتر طرف دخترا یا پسرای امگا میرفتم. فقط هر وقت دلم خوشگذرونی میخواست یکیو انتخاب میکردم و چند وقتی باهاش وقت میگذروندم.

به کلمه عشق و عاشقی میخندیدم.
وقتی با جین و یونگی حرف میزدیم و اونا میگفتن که دلشون میخواد یه روز عاشق بشن من همیشه مسخرشون میکردم.

اینقدر مغرور بودم همیشه دلم میخواست دوست داشته بشم تا اینکه کسیو دوست داشته باشم.
تا اینکه اون وارد قصر شد.

زیباترین و باوقارترین امگایی که تا اونروز دیده بودم.

من فقط یک لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، همون یک لحظه کافی بود تا دلمو بهش ببازم.

تهیونگ کنجکاو به صورت جیمین نگاه کرد.

فلش بک
اونشب به خاطر جشن تولدم مهمونی بزرگی توی قصر برگزار شده بود.
من اکثرا حوصله اینجور مهمونیای پرسر و صدا و شلوغ رو نداشتم.

خیاط سلطنتی داشت با وسواس لباسی که برام آماده کرده بود رو توی تنم تنظیم میکرد.
کلافه از طول کشیدن کارش سرش داد کشیدم:اَه خسته شدم چقدر طولش میدی.

خیاط بیچاره عقب رفت:ببخشید عالیجناب ولی آلفا به من دستور دادن همه چی باید بی نقص باشه.
به خودم توی آیینه نگاه کردم:الحق که لباس زیبا و باشکوهی بود.
منو تبدیل به یه آلفای جوون و درعین حال قدرتمند کرده بود.
از پله های قصر پایین میومدم.

یونگی و هوباری طبق معمول در حال سرو کله زدن با هم بودن. جین و جانکوک کنار نامجون ایستاده و با هم میخندیدن.
تقریبا تمام مهمونا اومده بودن.

با غرور از پله ها پایین میومدم که اون وارد شد.
با دیدنش تمام حواس پنجگانم خاموش شد فقط دو تا چشم شدم و بهش خیره موندم.

اون امگا با لباس آبی بلند موهای فر کوتاه تاج گلی روی سر و لبخندی که روی لباش بود وارد تالار بزرگ قصر شد.

توی اون لحظه حاضر بودم هر چی که دارم بدم تا فقط بتونم تا آخر عمرم اون لبخند رو ببینم.

انگار مسخ شده بودم.
یهویی به خودم اومدم دیدم هزار تا جفت چشم خیره به من نگاه میکنن و منتظرن از پله ها پایین بیام.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now