part80(آلفا و آقای ملکه مزدوج میشوند)

532 107 79
                                    


فقط دو ساعت از ندیدن تهیونگ میگذشت ولی دلش براش تنگ شده بود. با بیقراری توی راهروی قصر دنبال تهیونگ میگشت.

+عالیجناب رو ندیدی؟
نگهبان تعظیم کرد:امپراطور داخل حیاط هستن.

+حیاط؟ولی هوا خیلی سرده ..
*خودشون گفتن میخوان توی هوای آزاد نامه های مردم رو بررسی کنن.

از کنار نگهبان گذشت و زیر لب غر زد:از وقتی امپراطور شده کامل منو یادش رفته.

سرشو پایین انداخته مشغول خوندن یه نامه بود.
با افتادن پالتو روی دوشش با تعجب سرشو بلند کرد با دیدن عشقش لبخند زد:سردم نیست

جیمین پالتو رو روی دوشش مرتب کرد خم شد و گونه تهیونگو نرم بوسید:ولی من به جای تو سردم شد.
کنار تهیونگ نشست و با اخم نگاش کرد.

تهیونگ سرشو از توی نامه بالا آورد:چرا اونطوری نگام میکنی؟
+دارم آرزو میکنم دوباره بردم بشی.
ت:برای چی؟
+تو دیگه به من توجه نمیکنی.

ت:ما که دوساعت پیش کنار هم بودیم.
+یعنی میخوای بگی تو دلت برام تنگ نشد؟!!!
ها پس برا این بود اومدی تو حیاط تا منو نبینی نکنه دیگه دوسم نداری.

تهیونگ بهت زده بهش زل زد.
+چرا جوابمو نمیدی پس حدسم درست بود.
نتونست جلوی خندشو بگیره و قهقهه زد.

+بخند حال و روز من خنده دارم هست
منو عاشق خودت کردی حالا میخوای وام کنی.

ت:یه لحظه ساکت شو بزار جوابتو بدم.
جیمینا واقعا عقلت سرجاشه؟ توی اتاقم تمرکز نداشتم گفتم بیام توی هوای آزاد نامه ها رو بررسی کنم همین، چرا داستان میسازی.
ما که فقط به خودمون تعلق نداریم مسئولیت اینهمه آدم به عهده ماست.

+هر چقدرم کارمون زیاد باشه حق نداریم همو فراموش کنیم این یادت بمونه.

ت:من کی تو رو فراموش کردم!!!!چشم چشم یادم میمونه.
+کی کارت تموم میشه؟
ت:چند تا دیگه نامه مونده چطور؟

+مثل اینکه یادت رفته فردا مراسم ازدواجمونه باید بریم به قصر اصلی سر بزنیم ببینیم همه چی مرتبه یا نه.

ت:نخیر حسود خان یادم نرفته، به جای غر زدن بیا کمکم کن زودتر تموم کنم.
خیلی کارا هست که دلم میخواد برای مردم انجام بدم دوست دارم توی رفاه کامل زندگی کنن.
درسته پدرای ما همیشه سعی کردن همه چی مرتب باشه ولی بازم کلی کمبود دارن. همین که مجبورن از خانواده هاشون جدا بشن براشون به انداره کافی دردآور هست.

+امر ملکه اطاعت میشه.
چشم غره ای زد و مشغول خوندن ادامه نامه شد.
☆☆☆☆☆☆☆
از صبح که چشماشو باز کرد دلشوره داشت. امروز مراسم ازدواجش با خاکستری بود. بالاخره قرار بود برای همیشه مال هم بشن. خودش باورش نمیشد.
دیشب تا صبح کابوش دیده بود.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now