part30(تهیونگ عاشق شدی باور کن)

754 177 129
                                    

از توی اتاقش بیرون اومد.. جکسون محافظ مخصوصش بیرون در منتظرش بود. با دیدن نامجون بلافاصله تعظیم کرد.

جکسون:صبح بخیر ولیعهد

با تکون دادن سرش جوابشو داد. وارد حیاط قصر و نزدیک دروازه رسید با تعجب جانکوکو دید که سوار بر اسب منتظر ایستاده..

کمی جلوتر امپراطور و وزیر اعظم ایستاده بودن.
خدمتکار اسبش رو نزدیک آورد و سوار شد.

اسبشو کنار امپراطور نگه داشت:صبح بخیر پدر
امپراطور نگاه کوتاهی انداخت:دیر کردی..

نامجون:ببخشید پدر جانکوک چرا داره با ما میاد!
با صدای آهسته ای پرسید.

امپراطور:از امروز به عنوان مشاور مخصوصت همیشه همراهته

صداش کمی بالا رفت:مشاور؟!!!!ولی من به مشاور احتیاج ندارم..

امپراطور سعی کرد صداشو پایین بیاره:اتفاقا خیلیم احتیاج داری مثل اینکه نمیدونی توی این قصر چه خبره تو هنوز جشن ولیعهدیت برگزار نشده، به کسی احتیاج داری که همیشه کمکت کنه و حواسش بهت باشه از جانکوک امین تر کسی رو میشناسی؟

پوزخندی عصبی زد:از کجا معلوم خودش نخواد جای منو بگیره الان خیلی راحت میتونه اینکارو بکنه ..

امپراطور با تعجب صورتشو سمت نامجون برگردوند:واقعا تویی که داری این حرفو میزنی!!!

تا چند وقت پیش کسی جرات نداشت راجبش یک کلمه حرف بزنه...ببینم نکنه تو از اینکه با رز ازدواج کرده عصبانی ای درست فهمیدم نه؟

سریع خودشو جمع و جور کرد:چرا باید عصبانی باشم من فقط میگم بهتره شما یکم به من اعتماد داشته باشید...

امپراطور:اعتماد دارم ولی تو از سیاستای کثیف دربار خبر نداری...من باید همه جوره حواسم بهت باشه لطفا به پدرت اعتماد کن و حرفشو گوش کن.

نامجون:هر چی شما بگین من که نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم.

امپراطور دستور حرکت داد.
کوک از دور حواسش به نامجون بود که کنار امپراطور در حرکت بود.

آه بلندی کشید دیگه بیشتر از این طاقت دوری نامجونو نداشت باید هر چه زودتر باهاش حرف میزد.
☆☆☆☆☆☆☆

غرق خواب شیرین صبحگاهی بود که در با صدای تقریبا بلندی به صدا دراومد و باعث شد از خواب بپره.

به زور لای چشماشو باز کرد به پنجره اتاقش نگاهی انداخت هنوز سپیده نزده بود. توی دلش به جیمین فحشی داد و از جاش بلند شد.

ت:این وقت صبح با من چیکار داره؟
درو باز کردو خدمتکاری رو دم در دید.

_ولیعهد گفتن بهت خبر بدم لباس بپوشی و بری توی محوطه قصر.

ت: این وقت صبح؟!!!با من چیکار دارن؟

_من نمیدونم فقط گفتن لباس گرم بپوش
سرشو به معنای فهمیدن تکون داد..

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now