part14(بوم نقاشی)

956 198 33
                                    

از صبح از جانکوک خبر نداشت.
حدود ظهر بود و هنوز جانکوک بهش سر نزده بود.

سابقه نداشت اینقدر طولانی مدت ازش بیخبر باشه.
توی فکر بود که جوناس استاد موسیقیش صداش زد.

*ولیعهد با شمام حواستون کجاست؟

از فکر دراومد:همینجام، ادامه بدین.

*کسی که باید ادامه بده شمایید نه من ....لطفا نُت رو درست بزنید....

+استاد برای امروز کافیه من اصلا تمرکز ندارم.

*نمیشه عالیجناب امپراطور اگر متوجه بشن، من تنبیه میشم. لطفا برای من دردسر درست نکنید.

با بی میلی شروع به پیانو زدن کرد. هر جور بود تحمل کرد تا کلاس تموم بشه.

بعد از رفتن استاد از اتاقش بیرون اومد، خدمتکاری که داشت رد میشد رو صدا زد:بگو ببینم عالیجناب جانکوک رو ندیدی؟

خدمتکار تعظیمی کرد:نه قربان من از صبح ندیدمشون.

+خیلی خب میتونی بری.

+یعنی کجا رفته؟!!!حتما درگیر مراسم فرداست....هه اینطوری ادعا میکرد نامزدیش با رز رابطه ی ما رو بهم نمیزنه!!!!
نامرد هنوز هیچی نشده منو یادش رفت....دستاشو از عصبانیت مشت کرد،خیلی خب تا
وقتی خودش نیاد منم نمیرم سراغش.

♧♧♧♧♧♧♧♧

سینی صبحونه رو روی میز گذاشت. جیمین جلوی آیینه در حالیکه دستمال گردنش رو مرتب میکرد زیر چشمی تهیونگ از نظر گذروند.

+حتما خبر داری فردا مراسم نامزدی پرنسسه.

تهیونگ بدون اینکه به جیمین نگاه کنه سرشو به تایید تکون داد.

+زبونت طوریش شده!!!!فکر نمیکنم دهنتو به فاک داده باشم....

تهیونگ با شنیدن این حرف با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاش کرد.

جیمین پورخندی زد و پشت میز نشست.

همینطور که فنجون چای رو سمت دهنش میبرد گفت:قصد دارم تو رو هم با خودم ببرم...

تعجب تهیونگ دو برابر شد.

+چیه؟تعجب کردی؟فکر کنم خودتم دلت برا سرزمینت تنگ شده باشه....
البته حق نداری از کنار من جم بخوری به عنوان خدمتکار شخصیم میبرمت.

تهیونگ از ته دلش خوشحال شد ولی چیزی نگفت.

+نمیخوای تشکر کنی؟
ت:ممنونم عالیجناب.
از پشت میز بلند شد.

به سمت در رفت ومیخواست از اتاق خارج بشه.
تهیونگ هنوز سر جاش ایستاده بود.
سرشو به عقب برگردوند:نمیخوای حرکت کنی؟

ت:ببخشید عالیجناب...
دنبال جیمین راه افتاد...

+از طرز صدا زدن اسمم خوشم نمیاد....از این به بعد ارباب صدام کن.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now