part41(اولین برف)

693 168 135
                                    

جانکوک به دستش که توی دست نامجون بود نگاهی انداخت.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست چقدر منتظر این لحظه ها بود.

به صورت عشقش نگاه کرد که با بی خیالی مشغول تماشای مغازه ها بود.

+میگم بهتر نیست دستمونو جدا کنیم؟
نامجون اول به دستاشون و بعد به صورت کوک نگاه کرد:نه چرا؟!!!
کوک:آخه اگه کسی بشناستمون چی..
_تو چرا اینقدر نگرانی؟اولا با این لباسای مبدل کسی مارو نمیشناسه بعدشم اصلا بشناسه مگه چیکار داریم میکنیم!! همچین میگی انگار موقع سکس مچمونو گرفتن.

جانکوک فقط با شنیدن این کلمه صورتش از خجالت سرخ شد.
_بریم یه چیزی بخوریم من خیلی گرسنمه.
و کوک رو به دنبال خودش سمت غذا خوری کوچیک توی بازار برد.

گوشه حیاط یه میز کوچیک بود به سمتش رفتن و روش نشستن.
زن مسنی که خیلیم خوش اخلاق نبود سمتشون اومد.
*چی میخورین؟

نامجون به کوک نگاه کرد وقتی دید کوک چیزی نمیگه رو کرد به زن:آجوما لطفا خوشمزه ترین غذاتونو برامون بیارید.

زن اخمی کرد:غذاهای من همشون خوشمزن.
بدون اینکه بزاره نامجون حرفی بزنه راهشو کج کرد و رفت.

نامجون به کوک نگاه متعجبی انداخت:چرا اینقدر بداخلاق بود!!!
کوک خنده ش گرفت:ازش ترسیدی؟
_ترس؟!!!کی ؟من؟!!!هه...
طولی نکشید که زن با یه سینی برگشت.

دو ظرف سوپ ماهی همراه یه ظرف کوفته برنجی روی میز گذاشت.
جانکوک به ظرفش نگاهی انداخت و بو کشید:هوممممم بوش که خیلی خوبه باید مزشم عالی باشه.
قاشقشو برداشت و کمی چشید.

یهویی چشماش به درشت ترین حالت ممکن دراومد:وای این محشره ...
سرشو بلند کردو به نامجون نگاه کرد.

نامجون محو صورتش شده بود
+چرا نمیخوری؟
_چرا تا الان متوجهشون نشده بودم؟
+منظورت چیه؟
_چشمات، چشمات خیلی خوشگلن.

کوک از اعتراف یهویی نامجون شکه شد، دستش روی هوا بی حرکت موند. چند بار سرفه کرد تا از شک بیرون بیاد.

نامجون بی خیال مشغول خوردن سوپش شد.
_راست گفتی دستپخت آجوما خیلی خوبه.
ولی کوک دیگه هیچ مزه ای رو نمیچشید شیرینی حرف نامجون زیر زبونش و توی تمام وجودش رخنه کرده بود.

نامجون فقط یه حرف ساده زده بود ولی چرا براش اینقدر شیرین و باارزش بود!!!!
بعد از خوردن غذا و حساب کردن میز دوباره به بازار برگشتن.

_من هنوز نگران تهیونگم.
یهویی این حرفو زد.
جانکوک یکم معذب شد:چرا یهویی یاد اون افتادی؟

_من همیشه بهش فکر میکنم.

جانکوک دلخور گفت:پس بهش علاقه داری؟
نامجون تو صورتش نگاه کرد:تو الان داری به تهیونگ حسودی میکنی؟

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now