part28(وداع)

813 175 128
                                    

پشت بومی که به تازگی به اتاق جیمین منتقل شده بود نشسته بود و مشغول نقاشی کردن بود غافل از اینکه یه کسی چندین ساعته مشغول نگاه کردن به اونه.

جیمین روی تختش نشسته بود و درحالیکه مثلا کتاب میخوند زیر چشمی تهیونگ نگاه میکرد.

از دیدنش لذت میبرد...خودشم حواسش نبود غرق نگاه کردن به تهیونگ شده...

تهیونگ روی بوم ساحل دریا رو میکشید تصمیم گرفته بود بعد از اینکه جیمین خوب شد بومو به ساحل ببره و خاکستری رو نقاشی کنه...دلش در حد مرگ براش تنگ شده بود...

جیمین که از سکوت تهیونگ خسته شده بود با صدای بلندی کتاب رو بست و کناری پرتش کرد.

+اَه حوصلم سر رفت تو چرا اینقدر ساکتی..

تهیونگ خونسرد سرشو از توی بوم کج کردو به جیمین نگاه کرد:میخواین یه کتاب دیگه بهتون بدم..

+تهیونگ خواهش میکنم بس کن فکر کنم اینطور پیش بره توی این چند روزی که پام بسته س کل کتابای کتابخونه رو دو دور کامل بخونم...

ت:خب پس میخواین چیکار کنین؟

+حوصلم سر رفته بیا کمکم کن برم یکم تو باغ قدم بزنم.

تهیونگ کامل از پشت بوم کنار اومد و سمت تخت جیمین رفت:نمیشه مگه نشنیدین دکتر چی گفت نباید رو مچ پاتون فشار بیارین وگرنه مجبور میشین مدت طولانی تری پاتونو بسته نگه دارین.
پس لطفا یکم تحمل کنید...

+چطوری؟خب حوصلم سر میره مثلا تو رو تو اتاقم نگه داشتم که سرگرمم کنی ولی یک کلمه هم باهام حرف نمیزنی...

ت:برای اینکه من حرفی ندارم ...میخواین بگم گروه رقص بیان یکم سرگرمتون کنن.

+وقتی تو هستی اونا رو میخوام چیکار...

جیمین دست تهیونگو که نزدیک تخت ایستاده بود کشید و باعث شد به سرعت روی تخت بیفته...

تهیونگ درست روی سینه جیمین فرود اومد. به محض بلند کردن سرش از رو سینه جیمین باهاش چشم تو چشم شد.

فاصله ی صورتاشون خیلی کم بود...تهیونگ صورتش سرخ شده بود و هول کرده بود.
آب گلوشو صدادار قورت دادو آروم از روی سینه جیمین بلند شد.

ولی تمام مدت جیمین با لذت و لبخندی روی لب حرکات تهیونگ دنبال میکرد.

تهیونگ لبه تخت نشست.

+یکم از خودت برام بگو..
ت:از خودم؟!!!

+آره دوست دارم بیشتر راجبت بدونم اینکه کجا بزرگ شدی چطوری بزرگ شدی پدر مادرت کجان...

ت:چرا راجب من کنجکاوین؟

شونشو بالا انداخت:دلیل خاصی نداره همینطوری خب دوست دارم راجب بردم بیشتر بدونم.

LOVE & HATE | MINV Where stories live. Discover now