part1

2.6K 110 30
                                    

پشت در نشسته بودم و با گریه پاهامو بغل کرده بودم صدای دادو بیداد و دعوای مامان بابام تو کل مغزم اکو میشد ؛ صدای دوییدن یک نفر به سمت اتاق خوابم میومد با ترس از جام بلند شدم به عقب رفتم ؛ در باز شد پدرم اومد تو ولی.... نه اون پدره من نبود دستاش خونی بود چشم های وحشتناکی داشت با سرعت اومدتا خفم کنه...

با نفس نفس از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم 4:15 دقیقه صبح بود و مثل همیشه کابوسم مثل آلارم گوشی برام عمل کرده بود یجورایی عادت کرده بودم ولی هنوزم بعده بیدار شدنم تا دقایقی پاهام سستن نمیتونم درست روشون وایستم.
از روی تخت بلند شدم به سمت سرویس بهداشتی رفتم بعده شستنه دست و صورتم لباسامو پوشیدم هدفونمو توی گوشم گذاشتم و یک دستم تو جیبم اون یکی دستم به کلاه نقاب دارم به بیرون رفتم.

کنار خیابون در حاله قدم زدن بودم و با لیوان قهوه‌ام بازی میکردم کمتر کسی توی سرما آیس امریکنو میخوره و خب منم جزء اون دسته از آدمام که یهو یه پله که نمیدونم چرا باید توی پیاده رو میبود جلوی راهم سبز شدو با شدت به زمین خوردم.

+اه گندش بزنن
_خانم کمکی نیاز دارین؟
برگشتم که بایه دختر هم سن و سال خودم روبه رو شدم.
+نه
-ولی اخه انگار آسیب دیدین!
+گفتم نه
دیگه چیزی نگفت و رفت ؛ نمیدونم متاسفانه یا خوشبختانه ولی اخلاق افتضاحی داشتم کلا آبم با هرکسی تویه جوب نمیرفت و خب سره همین موضوع دوستی هم نداشتم به جزء (گین).

+سلام گین
_اووو میا منتظرت بودم
+منتظر من‌؟ برای چی؟
_ها هیچی همین طوری آدم نمیتونه منتظر دوستش باشه؟
همینطور که داشت حرف میزد دسته منم میکشید سمت میز که یهو دستمو از دستش کشیدم و ایستادم
+نه نمیتونه. تو یا کاری کردی باز یه چیزی میخوای زود بگو.
_مثل اینکه نمیشه اصلا اذیتت کرد ؛ باشه بیا بشین میرم برات قهوه بیارم.
همینطور که پشت میز میشستم نگاهیم به دورو ورم کردم گین یه کافه داشت که همیشه خدا اونجا بودم
یهو چشمم خورد به یه پسره که دقیقه میز روبه رویی من نشسته بود بخاطره اینکه جفتمون کسی جلومون نبود بطور کامل چشم تو چشم شدیم ؛ به صندلیش تکیه داده بود لیوان قهوه‌ دستش بود و داشت به یه لبخندی که به زور میشد تشخیصش داد نگاهم میکرد.
یه چند دقیقه‌ای گذشت ولی انگار گین قصد اومدن نداشت ؛ تا اومدم پاشم برم دنبال گین صدای جیغ یه دختریو از بیرون کافه شنیدم به سرعت سمته صدا برگشتم که دیدم گین بیرون کافه اون دست خیابون روی زمینه نفهمیدم چیشد ولی تا به خودم اومدم دیدم اون مردی که با یه شیشه مشروب بالا سره گین وایستاده زیر دستامه و صورتش پر از خونه و آه و ناله میکنه یک نفر از این مکث من استفاده کرد و به سرعت من رو از روی مرد بلند کرد ؛ وقتی برگشتم با همون پسری رو دیدم که میز جلوییم توی کافه نشسته بود که حالا خنده محو روی صورتش جاش رو به ترس و تعجب و بهت و عصبانیت داده بود.
بایدم میترسید اخه کدوم دختری و دیدین در حده جنون یکیو زیر مشت و لگداش بگیره.
گین جلو اومد و با دستانی لرزون و صورتی پر از اشک دستامو گرفت و به کافه برد روی صندلی نشستم گین رفت تا جعبه کمک های اولیه رو بیاره ؛ گین خیلی برای من ارزشمنده و خط قرمزمه خب اون تنها خانواده منه ولی وقتی دیدم روی زمینه و داره جیغ میزنه باعث شد فلش بکی نسبت به خاطرات تلخ گذشتم باشه و باعث بشه چنین کاری کنم.
گین کنارم نشست و با صدای لرزون و چشمانی که هنوزم میباریدن دستم رو گرفت و شروع به ضدعفونی کرد و گفت _میا ببخشید ؛ ببخشید میا و دوباره زد زیره گریه از شدت زیاد گریه نمیتونست بقیه حرفاشو بزنه بغلش کردم و گفتم تقصیر تو نیست این مشکله منه و خودم باید باهاش کنار بیام.
گین تنها فردیه که دلیل تک تک کارامو میدونه و از گذشتم خبر داره.
صندلی کنارم عقب کشیده شد و پسر میز جلویی که من رو از اون مرد جدا کرده بود حالا روی اون صندلی جا گرفته بود.
دست به سینه به صندلی تیکه داد و گفت
_دختر برای تو ترس تعریف نشده نه؟!
+نه.
_میدونی اگر اون مرد هشیار بود میتوتست چه بلایی سره تو و دوستت بیاره ارههه؟
این اره اخرشو بلند گفت که باعث شد گین‌ی که از کنارمون بلند شده بود تا به بقیه مشتریاش برسه برگرده سمتمون و با نگاهی آغشته به ترس نگاهمون کنه.
بعد از اینکه با اشاره سر به گین فهموندم مشکلی نیست برگشتم سمت اون پسره پرو:

+الان فکر کردی کی هستی که صداتو برای من میبری بالا میخوای منم داد بزنم ببینیم صدای کی بلندتره ارههه؟!
اره آخرمو مثل خودش بلند گفتم که باعث شد تعجب کنه و یکم سرشو به عقب ببره ؛ دستاشو به صورت تسلیم بالا برد و گفت :
_یکم نگران بودم خب حالا که چیزی نشده.
+شما برو نگران خودت باش من نیازی به نگرانی شما ندارم.
اومدم پاشم که دستمو گرفت کشید سمت خودش که باعث شد وباره روی صندلی بشینم به دستام نگاهی کرد و گفت:
_باید پانسمان بشن
تا اومدم بگم نه پنبه‌ای که آغشته به مایع ضدعفونی بود رو روی دستام فرود اورد که باعث شد ناخودآگاه آخی از دهنم خارج بشه.
بدون اینکه نگاهم کنه به کارش ادامه داد.
بعد که تموم شد راضی به کارش به دستام نگاه کرد و گفت خیلی وقت بود انجامش نداده بودم‌.
خیلی تمیز و ظریف پانسمان کرده بود بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم که با من بلند شد دستش و به سمتم بلند کرد و گفت افتخار آشنایی با کیو دارم؟
نیم نگاهی به دستش که برای دست دادن بلند کرده بودم کردم تا اومدم برم گفت :
_حالا تشکر نیاز نیست ولی اسمتو دیگه فکر کنم بتونی بگی نه؟
به سمتش برگشتم
+میا
_ها؟
+مگه اسمو نمی خواستی؟ اسمم میاستت‌.
لبخندی محو زد و زیر لب چیزی گفت.
_خوشبختم منم جانگکوکم ؛ جئون جانگکوک.



(امیدوارم تا اینجا دوستش داشته باشین.
خوشحال میشم نظراتتون رو برام بنویسید)

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now