با دیدن تهیونگ جا خوردم چون تا اونجایی که یادمه اصلا از من خوشش نمیومد.
تهیونگ: میخوری؟
تاییدمو با گرفتن قوطی از دستش نشون دادم.
اونم سمت راستم نشست و مثل من زانو هاشو جمع کرد و با دست نگهشون داشت.تهیونگ: چرا نرفتی بخوابی؟
+خوابم نمیاد.
تهیونگ: منم خوابمنبرد.
+آها.+میگم....چیشد نظرت در مورد من عوض شد؟
تهیونگ: ینی چی؟
+تا اون جایی که یادمه از من خوشت نمیومد.همونطور یک قلوپ از نوشیدنیش میخورد و قوطی و توی دست میچرخوند:
تهیونگ: در موردت اشتباه فکر میکردم.
تهیونگ: خیلی خستم.
+خب برو استراحت کن.
تهیونگ: ای کاش میشد با استراحت درست بشه.یکم سمتش چرخیدم و با تعجب نگاهش کردم تا منظورشو از نگاهش بخونم، یکم نگاهم کرد و بعد به اسمون بالا سرش نگاه کرد:
تهیونگ: خیلی خوبه که مستقلی نه؟
+اره مگه میشه بد باشه؟
تهیونگ: نه؛ با اینکه خیلیا موقعیت الانمو آرزو دارن ولی من نمیخوامش.
+موقعیت؟
تهیونگ: اره، اسمش خوبه چون فقط ازش یه چیزی شنیدن.
+مگه چیه؟
تیهونگ: وارث، وارث کمپانی(...).وقتی اسم کمپانیو اورد برق از سه فازم پرید به سرعت سمتش چرخیدم:
+واقعا؟
تهیونگ:من اصلا از اینکه زیر دست پدرم کار کنم و بعد از اون بخوام اون کمپانی کزایی و بچرخونم خوشم نمیاد، میخوام رو پای خودم باشم.+خب تو راه خودتو برو.
تهیونگ:(تک خندی کرد) مشکل اینجاست که من باید به زور راه اونو ادامه بدم، نمی تونم سمت علاقم برم.
+باهاشون حرف بزن.
تهیونگ: خیلی سادهای، فکر کردی با حرف درست میشه؟ اگر با حرف بود که تا به حال صد باره درست کرده بودم همه چیزو و گالری خودمو جای این شرکت مزخرف اداره میکردم.
+منظورت گالری نقاشیه دیگه؟
تهیونگ: اره....چیه بهم نمیخوره؟بعدگفتن این حرف تو چشماش نگاه کردم ولی.....مثل همیشه پر از شیطنت و غرور نبود به جاشون پر از حسرت و غم بود.
+چرا نخوره خیلیم عالی من خودم عاشق نقاشیم تاحالا دوتاوگالریم داشتم.
تهیونگ: خیلی خوبه که هرچی که خواستی و واسش تلاش کردی بهش رسیدی نه؟
+اره به نظرم لذتش خیلی بیشتر از اینه که بخوای همینطوری رو هوا بهش برسی.
تهیونگ: میدونی وقتی 18 ساله بودم پدرم متوجه علاقه من به نقاشی شد اومد تمام رنگ و نقاشیامو داد اتیش زدن از اون روز استفاده این چیزا تو خونمون ممنوع شد، ولی خواهرم برعکس منه عاشق ریاست و کارای کمپانیه.(تو دلش گفت) ما دوتا باید جامون عوض میشد.+من....من واقعا متاسفم....من جای تو نبودم...نمیدونم اون موقع چه حسی داشتی و اینکه خیلی خوشحالم الان دارم با فردی حرف میزنم که با این همه تنگنا و سختی بازم رو علاقش پا فشاری میکنه و این نشون میده تو لایق بهترین ها هستی.
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...