با صدای تقه در سرمو از روی کاغذا بلند کردم:
+بله؟
تهیونگ:( در باز شد اول سرشو اورد تو) بیام؟
+(یکم مکث کردم و سرمو انداختم پایین به بقیه کارام رسیدم) تو مگه نیاز به اجازه من داری؟
تهیونگ:( یکم این ور اون ور و نگاه کرد بعد کامل اومد تو در و بست) اره خب راست میگی.دیگه حرفی نزد و رو کاناپه سه نفره نیمه دراز کش خوابید؛ منم سرگرم کارام بودم سعی داشتم تمرکز کنم.
بعد چندین مین سرمو از روی کاغذ و پرونده های روبه روم برداشتم و ساعت و نگاه کردم؛ 19:40 تقریبا یک ساعت و چهل دقیقه بود که کارمندا وقت کاریشون تموم شده بود؛ پاشدم تا خودمو کش بدم چون بدنم به شدت کوفته و خسته شده بود که چشمم به تهیونگ خورد روی کاناپه؛ با تعجب نگاش کردم، این هنوز اینجا بوددددددد چرا فکر کردم رفته؟ یکی از کوسنا روهم بغل کرده بود و دهنش نیم متر باز بود؛ عصبی سمت میز رفتم بطری اب و برداشتم لیوان کنارشو کامل پر کردم و دستم گرفتم؛ بالا سرش ایستادم:
+( بهش دو بار فرصت میدم) ته...ته بیدارشو.
تهیونگ: ( فقط سرشو جابه جا کرد) ممممم.فرصتاش تموم شد لیوان و کامل روی صورتش با فاصله زیاد خالی کردم؛ شک زده با عربده دو زانو روی کاناپه ایستاد و اطراف و نگاه میکرد:
+(دست به سینه) هیچ کس تاحالا جرعت نکرده بیاد تو اتاق من بخوابه.
تهیونگ:( با همون قیافه شک زده و صدایی نسبتا بلند) میدونستی امکان داشت سکته کنم؟
+(چشامو تو حدقه چرخوندم و سمت میز رفتم تا مرتبش کنم) بله.....در عین دونستن این کارو کردم تا تو باشی اتاق منو با اتاق خوابت اشتباه نگیری.
تهیونگ:( پاشد با فاصله از میزم ایستاد و کتشو صاف کرد) ما از دستت در عذابیم هیونگ چی میکشه.
+(با شتاب برگشتم سمتش) چی گفتی؟
تهیونگ:( ترسیده) هی.....هیچی.
+(صاف ایستادم و بعد برداشتن کیف و وسایلم سمت در رفتم) خوبه.....دارم میرم خیریه نمیای؟( دیدم صدایی ازش در نمیاد برگشتم سمتش که دیدم نوک زبونشو بیرون اورده و خیره به جلوی پاش تو فکره/ با صدای بلند) ببینم تو هنوز لود نشدی؟
تهیونگ:( با صدای بلندم به خودش اومد گیج نگام کرد) هااا نه اوکیم...فقط یادمه اومد یه چیزی بهت بگم که خوابم برد.
+(پوکر) واقعا خسته نباشی.... یونسو بیچاره هر سری به من میگه گوشتو بپیچونم که انقدر تا صبح نشینی پای بازی و نوشیدنی خوردن، اون بدبختم بی خواب کردی.
تهیونگ:( با چشمای شیطانیش و عصبانیت ظاهری) میاد چوقلی منو پیش تو میکنه؟
+(دو قدم نزدیکش شدم و گردنمو جلو دادم و جدی) اره....حالا که چی؟
تهیونگ: هیچی بابا هیچی( یه مکث کوچیک کرد و با لبخند بشکنی زد سمتم ولی درجا با ترس به ساعت نگاه کرد و زد تو سرش و درجا گوشیشو از جیبش در اورد) وای بدبخت شدیم.
+ چیشده باز.
تهیونگ:( با دستش زد تو پیشونیش و هم زمان موهاشو داد بالا) هیونگ میکشتم.
+حرف بزن خب.
تهیونگ: مگه قرار نبود بریم گوانگجو؟ حرکتمون از دو روز دیگه افتاد امشب.
+(وا رفتم) بعد تو الان باید اینو به من بگی؟
تهیونگ:( دستاشو تو هم قلاب کرد/اروم) الان که نه...قرار بود ظهر بهت بگم که خوابم برد.
+(چشمامو با حرص بستم و از لای دندونای چفت شدم) فقط فرار کنننن.
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...