ولی انگار اتفاق مهمی نبود دکترا تونسته بودن زودتر از ما بهش کمک کنن.
جین: اوضاع از اون چیزیم که فکر میکردم خراب تره.
×ینی چی؟
جیهوپ: ینی اینکه میا دچار پنیک های عصبی و اختلال اضطرابه و خب باید بگم که پنیک های عصبیش میتونن دُزهای بالا و پایینی داشته باشن و همین خطر سازه باید جلوشو گرفت.
×آخه چرا باید اینطوری بشه دلیلش چیه؟
جین: معمولا اینجور بیماریها طی یکسری اتفاقها به وجود میان که خب یا درک و هضم کردنش برای فرد سخت بوده یا میتونه منشاء اصلیش از بچگی باشه.
جیهوپ: اااا بههوش اومد.با سرعت خودمونو به کنار تختش رسوندیم.
جین: سلام میا خوبی؟
میا: خوبم...فقط....سرم....یکم درد میکنه.....آخ
جیهوپ: به خاطر ضربه واردشده به سرته الانمیگم بیان برات مسکن تزریق کنن.
میا: باشه.
×سلام میا.
میا: اوو جانگکوکشی.........گین کجاست؟
جین: میخوای بهش خبر بدم؟
میا: اگرمیشه.
جین: خب پس من میرم با گین تماس بگیرم و یکسری چیز بیارم برات تا بخوری.
×ممنون هیونگ منم اینجا پیشش میمونم.با رفتن جین جو معذب کنندهای بینمون حاکم بود که فکر کنم فقط برای من اینطوری بود چون میا خیلی راحت داشت اطراف و اسکن میکرد.
+من از کی اینجام؟
× دو روزه که اینجایی.
+من....من....باید برم خونه کلی کار دارم الان نباید اینجا باشم.همین طوری که حرف میزد داشت سعی میکرد از روی تخت بلند بشه و سرم رو بکنه که جیهوپ درو باز کرد که تو دستش مسکن بود.
جیهوپ: اوووو میاشی چرا از جات بلند شدی الان باید استراحت کنی.
+اما من باید هرچه سریع تر برم خونه.....کلی کار رو سرم ریخته...کلی اتود نصفه کاره دارم...جانگکوکشی متاسفم که تولد شمارو هم ناخواسته بهم ریختم.جیهوپ که دید میا داره کاره خودشو میکنه و حتی یه نیم نگاهم بهش ننداخته مسکن هارو روی میز کناره تخت گذاشت و با صورت کاملا جدی دسته میا رو گرفت و روی تخت نشوندش.
جیهوپ: همین که گفتم باید استراحت کنی هیچ بهانهای هم پذیرفته نیست.
+شما اصلا میدون....
جیهوپ: هیششششششش نمیخوام چیزی بشنوم......جانگکوک اون مسکن رو بده به من.
×بیا.با جدیتی که هر چندسال یبار از جیهوپ میدیدم مسکن رو وارد سرنگ کرد و بعد وارد سرم میا کرد.
میا تمام مدت مسخ جیهوپ بود و خب این کمی ته دلم رو آزار میداد.جیهوپ: تا تموم شدنش حق بلند شدن یا تکونی خوردن از روی تخت رو نداری...حواسم بهت هست پس مراقب باش.......جانگکوک با من بیا تا میا استراحت کنه.
×باشه حتما.همین که پامونو از در بیرون گذاشتیم گین رو دیدیم که داشت به سرعت به سمتمون میدویید، که با دستام متوقفش کردم.
گین: میا کوش؟حالش چطوره؟داره میمیره؟مرد؟میخوام ببینمش.
جیمینی که گل و آبمیوه به دست تازه رسیده بود بهمون گفت:
جیمین: اوضاعش از موقعی که گفتم بیا بریم بیمارستان همینه حتی اجازه نداد بهش بگم میا بههوش اومده همینطور یه ریز داره حرف میزنه.
گین دوتا مشت کوچولوشو روی بازوی عضلهای جیمین فرود اورد و با عصبانیتِ آغشته به بغض ادامه داد:
گین: الان باید به من بگی میا حالش خوبه و بههوش اومده؟
جیمین: خب مگه اصلا اجازه حرف زدن به من دادی تو.
جیهوپ: بسه سرم درد گرفت؛ حاله میا خوبه الانم براش مسکن توی سرم تزریق کردم فعلا نرین داخل اتاق از همین بیرون پشت شیشه میتونید نگاهش کنید.هنوز حرف جیهوپ تموم نشده بود که گین با سرعت وحشتناکی به سمت شیشه رفت و شروع کرد به گریه کردن.
جین: اووو شما دوتا کی رسیدین؟
جیمین: یه چند دقیقهای میشه.
جین: گین چرا داره گریه میکنه.
جیمین: چی بگم مثله اینکه خیلی وابسته میاست از دیشب تا حالا یک دقیقههم آروم و قرار نداره.جین: گینشی.....گین شی
گین در حالی که اشکاشو پاک میکرد به سمت جینی که دست در جیب با قدمای بلندش بهش نزدیک میشد برگشت.
گین: اووو جناب کیم.
جین: خوبی؟
گین: الان که متوجه حاله میا شدم بله خوبم.
جین: هر وقت تونستی بیا به اتاق من یکسری حرفا هست که باید بهت بگم؛ باشه؟
گین: دارین نگرانم میکنید؛ مربوط به میاست؟
جین: آره.....درمورد میاست...و من فکر میکنم تنها کسی که میتونه بهمون کمک کنه تویی.
گین: میگم...الان که میا داره استراحت میکنه بهترین وقته الان میتونید حرف بزنید؟
جین: اره به نظر منم الان بهترین وقته پس بیا بریم.
گین: بریم.هر پنج نفرشون توی اتاق جین نشسته بودن و بعده حرف ها و توضیحات جیهوپ و جین به فکر فرو رفته بودن.
ولی یک فردی این وسط خیلی نگران بود، چون میدونست دلیل حاله بده میا چیه، و حالا فهمیده بود تنها کسایی که میتونن به میا کمک کنن همین دو پزشکی هستن که در حال حاضر روبه روش نشستن و خب از طرفی نمیدونست آیا اجازه اینو داره که زندگی پیچیده میا رو براشون بازگو کنه یا نه؟
چون قطعا حاله بده میا بی ربط به گذشتش نیست.گین که خوب فکراشو کرده بود تصمیم گرفت هرچیزی رو که میدونه بهشون بگه خیلی خوب این جمع رو شناخته بود و میدونست فکر سواستفاده کردن تو سرشون نیست.
گین: اهم....خوب میدونید من فکر میکنم فهمیدم دلیل اصلی حاله بد گین چیه.
جیهوپ: واقعاااا
گین: بعله.
جین: خب پس منتظریم.
گین: ....(امیدوارم تا اینجاشو دوست داشته باشین؛ دارم سعی خودمو میکنم که زود زود آپ کنم ولی خب یکم سخته برام میون اینهمه کار بتونم تند تند آپ کنم ؛ پس منتظر انرژی دادن و حمایت هاتون هستم تا با عشق و ذوق براتون تند تند آپ کنم و مرسی از صبرتون♡)
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...