part49

347 58 57
                                    

صبح روز بعد همه چیز کاملا نرمال بود، انگار نه انگار و خب این خیلی خوب بود و دقیقا چیزی میخواستم.

جانگکوک برگشت خونه خودش و درگیر کارای مطب شد،من و ته هم درگیر کارای شرکت و شعبه دوم شدیم واقعا خوشحالم ته کنار دستمه وگرنه معلوم نبود دوباره چه بلایی سرم میومد.

با این روندی که داشتیم خیلی اروم و راحت هرکسی درگیر کارای خودش بود ولی من سعی میکردم استرس ناشی از کاره ابلهانم و پنهان کنم، کاری که الان تازه متوجه عمق فاجعش شدم، من.....با دستای خودم دستور دزدیدن سونگ جینگو رو دادم چون فهمیدم روز تولد قراره خراب کاری بکنه و اینطوری خواستم جلوشو بگیرم ولی دلشوره بدی تودلم افتاده بود و هیچ جوره اجازه کار بهم نمیداد اینو بقیه از حرکاتم متوجه شده بودن.

بعد تموم شدن تایم کاری با ته سوار ماشین شدیم، تا اومدم ادرس خونشو بپرسم یاد حرفای صبحش افتادم:

(صبح تو راه رفتن به شرکت:

تهیونگ: جانگکوک رفت؟
+اوهوم.
تهیونگ: دیگه خودتی و خودت؟
+اوهوم‌.
تهیونگ: اها.
+چیزی شده؟
تهیونگ: نه...مثلا چی؟
+مثلا اینکههه.....اممممم...چون دوستات نیستن فکر میکنی نمیتونی بمونی پیشم.

اینو گفتم و همونطور که یه دستم به فرمون بود زیر چشمی بایه لبخند نامحسوس نگاهش کردم که دستشو به شیشه تیکه داده بود و همون دست و روی لبش میکشید و خیلی جدی جلوشو نگاه میکرد:

تهیونگ: نه اینطور نیست.
+باشه.... هر طور راحتی.)



برگشتم سمت ته:

+شام چی بخوریم؟
تهیونگ: گشنم نیست.
+ینی چی گشنم نیست تو حتی ناهارم نخوردی.
تهیونگ: توهم نخوردی.
+(با خنده زدم به بازوش) خب برای همینه میگم شام چی بخوریم دیگههه.

برگشت نگام کرد و یه خنده بی جونی کرد:

+باشه چیزی نگو پس به سلیقه من.

با خنده سری تکون داد و نگاهشو به بیرون داد.

ماشینو تو پارکینگ رستوران ایتالیایی پارک کردم و باهم پیاده شدیم، داشتم دوش به دوش ته راه میرفتم که با دیدن دوتا دختر جوون جلوم که دستشونو روی دهنشون گذاشتع بودن و با تعجب پچ پچ میکردن فاصلمو با ته حفظ کردم، واقعا حال و حوصله اینکه بخوام دوباره دردسر بکشمو نداشتم.

بعد سفارش غذاهامون دیدم ته هنوزم پکره، دوتا دستامو روی میز قلاب کردم، با صدای تقریبا اروم:

+چیزی شده؟
تهیونگ: نه‌
+منو نمیتونی گول بزنی ته....از قیافت معلومه.
تهیونگ: (یک دفعه با صدای بغضی روشو همونطور که دست به سینه روی میز بود از پنجره سمت من چرخوند) میا من...من..خیلی بدم نه؟

از سئوالش به شدت شکه شدم:

+دیونه شدی؟ بد بودی من تو رو کنار خودم نگه میداشتم؟ باهات سره یه میز شام میخوردم یا تو خونم راهت میدادم؟ یکم فکر کن بعد حرف بزن.
تهیونگ: ولی اونا میگن من ادم بدیم.
+اونا؟
تهیونگ:(دوباره روشو سمت پنجره برگردوند) همونایی که میگن خانوادمن.
+چرا باید همچین چیزی بهت بگن‌؟
تهیونگ: چون مخالفشون بودم؛ چون جای اینکه از انتخابم حمایت کنن سرکوبم کردن تا بتونن این شرکت کوفتیشونو درست به نسل بعدیشون منتقل کنن، من فقط یه وسیلم برای رسیدن اونا به هدفشون.
+نباید اهمیت بدی، ینی من بودم زره‌ای هم اهمیت نمیدادم میخوان چیکار کنن؟ از ارث محرومت کنن؟ تردت کنن؟ تو همین الانشم داری از جیب خودت میخوری و جدا زندگی میکنی، از چی میترسی.
تهیونگ:(با همون چشمای براق شده از اشک یه پوزخند زد) به زبون راحته....میا صبح مادرم...کسی از همه با من بهتر بود...بهم زنگ زد گفت پدرم سکته کرده اونم بخاطر من‌.
+تووو؟
تهیونگ: میگه بخاطر اینکه نسبت به خواستش بی اهمیت بودم سکته کرده،میا.......من....من..نمیخوام...واقعا نمیخوام این اتفاقا بیوفتن، پای رفتن به بیمارستان و ندارم.

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now