part6

672 61 17
                                    

انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.با ماشین تا تو حیاط یه خونه ویلایی بزرگ مارو برد، پیاده شد کلید رو داد به خدمتکاری که اونجا بود و مارو به داخل راهنمایی کرد. هنوز تعداد کمی اونجا بودن پالتو هامون رو به دست خدمتکاری اونجا بود دادیم و باچشم دنبال جانگکوک بودم که دیدم یکم اونطرف تر کنار چندتا پسر دیگه ایستاده و کاملا ضایه داره در مورد ما حرف میزنه؛ تصمیم گرفتم برم سمتشون.

×اره میدونم ولی اونطوری نیست که فکر میک...
+اِهم‌اِهم.
×اووو میاشی میخواستم بیام پیشتون تا با دوستانم آشناتون کنم.
+حالا خودم اومدم.
×اممممم از کی شروع کنم....ایشون پارک جیمین هستن یکی از بهترین وکیل‌ها ؛ ایشون کیم تهیونگ هستن ؛ جانگ هوسوک بهترین پزشک روانشناس ؛ کیم نامجون رئیس کمپانی بزرگ هایب ؛ ایشون مین یونگی و در آخر کیم سوکجین متخصص اعصاب و روان.
+اوو آقایون از دیدنتون خوشبختم.

همشون دونه دونه دستاشونو جلو اوردن برای دست دادن به نظر پسرای خوبی میان ولی من از نگاه های تهیونگ اصلا خوشم نیومد خیلی یجوری بود.

×پسرا ایشون هم میاشی هستن یکی دوستان جدید من به همرا دوستشون گین.

بعده جلسه معارفه وقتی کسی حواسش نبود دور ترین صندلی ممکن رو انتخاب کردم و نشستم فقط امیدوارم هرچه زودتر تموم بشه.

×ببخشید میتونم اینجا بشینم؟

سرمو بالا اوردم که با جانگ هوسوک روبه رو شدم. هیچی نگفتم و دوباره به رو به روم خیره شدم. ولی اون‌نشست؛ خب من موندم چرا از من پرسید اَهههه.

×از اول مهمونی زیر نظر گرفتمت نشستی یه گوشه و تکون نمیخوری دقیقا برعکس دوستتی.

نگاهی به گین که وسط پیست رقص بود کردم، راست میگفت واقعا چرا انقدر فاصله بین دنیاهای من و گین هست در بعضی مواقع نه اون منو درک میکنه نه من اونو این خیلی سخته ولی بازم اون برام همه چیزمه حاضرم تمام داراییمو از دست بدم ولی یه تاره مو از سرش کم نشه اون خانواده منه.

×خیلی تفاوت دارین با دوستتون موندم چجوری باهم کنار میاین.
+حتما باهم کنار میایم که الان دوستیم ، فکر نمیکنید اگر من جوابتون رو نمیدم ینی دوست ندارم هم صحبت شم؟

هوسوک همینطور خیره به من بود توقع چنین برخوردی رو از من نداشت ولی من بودم دیگه...
پاشد وایستاد.

×ببخشید اگر باعث رنجشتون شدم.

و رفت ، آخیش نگاهی به ساعت دستم کردم 12:30 دقیقه شب بود باید میرفتم دیگه هرچند مهمونی اینا تازه بعده نیمه شب شروع میشه ولی ظرفیت من تکمیل بودو حالم داشت بد و بدتر میشد داشتم‌منفجر میشدم نمیدونم چم بود حتی نوشیدنی هم نخوردم ولی به حدی حالم داشت بد میشد که جونه رو پا ایستادن رو نداشتم.
با کمک دیوار فقط سعی کردم خودم رو به دره ورودی برسونم تا هوای تازه و خنک وارد ریه هام کنم.
درو باز کردم که برم‌بیرون اما بعداز اینکه پامو رو پله اول گذاشتم دیگه متوجه چیزی نشدم ، فقط حس کردم سرم با یک شی برخورد کرد و حس یه مایعه داغ رو صورتم.

جانگکوک:

از اول مهمونی میا یه گوشه نشسته بود دوست داشتم بیارمش اینجا تو جمع خودمون ولی گین مانعم شد.

_اگر جونتو دوست داری الان ولش.
×چرا؟
_چون الان میا به یک دلیل نامعلومی عصبیه و قابلیت اینو داره که به راحتی بکشتت.
×اما.....تو از کجا فهمیدی؟
_ببخشیدا که چند ساله باهم زندگی میکنیم، فرم دستاشو....هر وقت با انگشت شستش شروع به دست کشیدن روی ناخون های دیگش شد بدون وضعیت خطریه.
×اوووو....مرسی که جونمو نجات دادی.

گین خندید و رفت به سمتی ولی بازم تمام حواسم به میا بود ولی طبق حرفای گین هر لحظه انگار عصبانیتش بیشتر میشد.

جیمین: کوک بیا پیشمون چیه از اون اول ذول زدی به اون‌دختره از خود راضی نچسب.

×باشه اومدم اومدممممم.

4 ساعت بعد:

خدمتکار: آقا یک اتفاقی افتاده شما فورا باید بیاین بیرون... عجله کنید.

با حرف خدمت‌کار یهو تمام حواسم‌به سمت میایی رفت‌که سرجاش نبود و بیشتر باعث هول شدنم شد باعجله زدم بیرون که...

نه این امکان نداره میا روی برانکارد بود و داشتن میبردنش،صورتش پره خون بود ، موهاش به خاطر شدت خون ریزی به هم چسبیده بود ، رنگ بدنش...چرا...چرا انقدر سفید شده بود....

با صدای جیغ یک نفر به خودم اومدم دیدم یکم اونطرف تر پسرها با ناباروری و بهت دارن نگاه‌میکنن و اون صدای جیغ متعلق به‌گین بود که حالا بیهوش روی دستای جیمین افتاده بود.
کم کم همه مهمون ها بیرون اومدن و با دیدن این اتفاقا دنبال من بودن که یک تبریکی بگن و برن ولی من لحظه آخر که داشتن گین و میبردن سوار آمبولانس شدم.

بیمارستان:

طول راه رویی رو که متصل به اتاق عمل بودو دائما طی میکردم ،صدای گریه گین روی اعصابم بود که جیمین و وی متوجه شدن و اون رو بردن بیرون.
نمیدونم چرا انقدر این دختر برام مهم شده بود منی که هیچ دختری اهمیتی برام نداشت حالا پشت این دره لنتی دارم بخاطر یه دختر بال بال میزنم. دستی رو روی شونم حس کردم که باعث متوقف شدنم از حرکت شد...

نامجون: هی پسر چته تو؟ توکه اینطوری نبودی به خودت بیا.

تا برگشتم از حاله بدم برای هیونگ بگم دره اون اتاق طلسم شده بازشد و دکتر اومد بیرون.
من و بقیه پسرا به سمت در هجوم بردیم.
نای حرف زدن نداشتم.

جین: آقای دکتر حال مریض چطوره؟
دکتر: متاسفم ولی باید بگم که....

(به نظرتون چرا حاله میا بد شد؟ بنظرتون دلیل خاصی داره؟

لطفا حمایت یادتون نره چون ادامه دادن این داستان تنها به حمایت شما بستگی داره.)

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now