part13

512 52 63
                                    

جیهوپ: سلام خانوم خوش خواب.
+میشه یادم نندازی؟

همونطور که رو صندلی جابه‌جا میشد کفه دو دستشو استتار بدنش کرد:

جیهوپ: خب خب عصبی نشو حالا.

یدور چشمامو تو حدقه چرخوندم و باهاش دنبال گین گشتم:

گین: بفرمااااا اینم از این.
جیهوپ: اووو ممنون.
گین: خواهش میکنم.

توی سکوت داشتم قهوه‌مو میخوردم و با آیپدم دوربینای شرکت و چک میکردم؛ جیهوپ و گین هم رو به روی من داشتن در مورد یکسری چیزایی که علاقه‌ای بهش نداشتم بحث میکردن:

گین: وای خیلی خوبههههه من که پایم میا هم پایس.
+جای من قول نده.
گین: ینی نمیخوای بیای؟
+معلومه که نه.
جیهوپ: دوباره کار؟
+مهم ترین چیز توی زندگیم.

گین یهو با شتاب از روی صندلی پاشد جوری که صندلی از پشتش افتاد، خوب شد اون تایم کسی توی کافه نبود:

گین: واقعا که....هرچقدر بیشتر میگذره بیشتر بهم ثابت میشه حتی یکذره هم به من اهمیت نمیدی و همه حرفات دروغه.... تازه فهمیدم خیلی خودخواهی....من فقط تو رو توی زندگیم دارم تو همه کسه منی جز تو خانواده دیگه‌ای ندارم....تو خواهرمی،دوستمی،مادرمی،پدرمی....تو همونی هستی که همه جا با افتخار میگم این خانوادمه... ولی تو حتی برات ارزشی نداره....پس فقط در حد حرفی....برو برو تو همون اتاقی که برای خودت ساختی انقدر کار کن تا بمیری.

تمامی حرفاشو با گریه شدید زد جوری که چشمام دیگه بیشتر از این بزرگ نمیشد؛

+گین تو...

گین: هیچی نگو...بسه...بسه این همه نازتو کشیدن و لی لی به لالات گذاشتن تا زمانی که ادم نشدی از بغل من هم رد نشو.

این رو گفت و پیشبندشو کند،روی کانتر پرت کرد؛ تنه‌ای به اون سه نفری که دمه در بودن زد و خارج شد.

اون سه نفری که حالا فهمیدم نامجون و تهیونگ و جیمین بودن با تعجب داشتن به مشاجره ما نگاه میکردن که جیمین به شدت با ضربه ای که توسط نامجون به شونش خورد به خودش اومد و پشت سره گین بیرون رفت.

جیهوپ: میا....میا...خوبی؟
+ها...آر...آره...خو...خوبم.

جیهوپ به سمت منه مات شده اومد و رو روی صندلی نشوند:

جیهوپ: تهیونگ یه لیوان آب بیار.

تهیونگ دست در جیب:

تهیونگ: چرا باید....
نامجون: هیششششش هیچی نگو تو دیگه چیزی نگو نمیتونی جلوی دهنتو بگیری برو بیرون.

تهیونگ شونه‌ای بالا انداخت و دست در جیب بیرون رفت.

نامجون به سرعت لیوان آبی اورد و برد کافه رو به تعطیل است تغییر داد.

جیهوپ: بیا این لیوان آب و بخور.
نامجون: هی.....(بشکنی زد)میا...حواست اینجاست؟

نمیتونستم حرفای تنها فرد زندگیم و که به این شدت سنگینم بود و هضم کنم؛دلیل تمامی این حرفارو میدونم و خبر دارم مقصر خودمم ولی نمی خوام قبول کنم انگار.

لیوان آب دست نامجونو و گرفتم و یکسره سر کشیدم.

+ممنون.
جیهوپ: نمیخوام دخالت کنم ولی...
+میدونم...همش تقصیر خودمه.
نامجون: از این اتفاق باید متوجه بشی چقدر براش ارزش داری و دوستت داره.

جلوگیری از ترکیدن بغض و گریم واقعا توی اون شرایط برام سخت بود...مخصوصا اینکه این حرف ها جلوی یک عده آدمی بود که درست و حسابی نمیشناختمشون .... آدما یجا میشکنن...یجا دیگه تحمل براشون سخته.... فقط میخوان خالی بشن.

هیچ وقت جلوی کسی گریه نکردم ولی اینبار...

جیهوپ و نامجون هول کردن قشنگ مشخص بود توقع چنین چیزی و نداشتن نامجون از حالت دو زانو ایستاد دستاشو پشت سرش برد و روش و برگردوند جیهوپم دسته کمی ازش نداشتم ولی...

جیهوپ: او...میا

به سرعت بغلم کرد،من رو محکم به خودش فشرد، دست هاشو آروم به پشتم میزد:

جیهوپ: چه خوب....چه خوب که جلوی خودت رو نگرفتی....من اینجام....خودتو خالی کن.

با گفتن این حرفش درد چندین سالم سر باز کرد، حسی که به این شونه و فرد داشتم عجیب بود، انگار‌چندین ساله میشناسمش.

بعد اینکه متوجه سبک شدنم شد، با دو دست جفت شونه هامو گرفت و یک وجبی از خودش فاصله داد؛ جوری که هم توی آغوش آشناش بودم هم نبودم؛ توی چشمام زُل زد:

جیهوپ: میا...فقط خودت میتونی این اوضاع رو درست کنی....میفهمی چی میگم مگه نه؟
+(سری تکون دادم)
جیهوپ: فردی که الان جلوم ایستاده قوی تر از چیزیه که هر کسی فکرشو بکنه.

با دو شستش اشکامو پاک کرد و بوسه‌ای روی پیشونیم گذاشت؛ برق از نوک مو تا نوک انگشت پام گذشت؛ این الان ینی چی؟

با شُک یک قدم به عقب رفتم.
جیهوپ: میا من....من منظوری نداشتم....فقط...
+میدونم... میدونم.

خیالش از بابت این اتفاق راحت شد؛ با نیمه لبخند سمت میز رفت کیف و گوشیش رو برداشت دستی تکون داد و به سمت در رفت.

+امم..جی..هوپ.

به سرعت سمتم برگشت و با چشمای گرد نگاهم کرد.

+مم..نو..نم..هم از تو هم از نامجون.....فقط...
جیهوپ: بین خودمون سه تا میمونه خیالت راحت‌.

ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست؛ دستی براش تکون دادم و از کافه خارج شد.





(سلام شبتون بخیرررر.
اقا من‌میگم‌امروز پارت داریم دیگه باید فهمیده باشید منظورم نیمه شبه😅
از دیروز تو فکر بود براتون پارت بزارم ولی نشد امروزم از صبح تا 7 شب کلاس داشتم😐😂🚶🏻‍♀️

خیلی دوستون دارمم
حمایت یادتون نرههه)

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now