صبح با صدای شدید در از جام پاشدم یه چشمی سمت در رفتم تا باز کردم سه جفت چشم دیدم:
+چخبرههه چیشده اوله صبحی.
جانگکوک: ولی ساعت 12 ظهره.
+هرچی هر وقت از خواب پا میشی صبحت به حساب میاد.
جیمین: ببینم گینم خوابه؟خمیازه کنان در جلوی در کنار رفتم:
+بیا برو بیدارش کن.
جیمین با ذوق رفت بیدارش کنه:
جانگکوک: حالا که تا اینجا اومدیم من یه دستشوییم برم.
بدون اینکه منتظر حرفم باشه هلم داد اونور رفت تو سرویس بهداشتی منم با دهنه باز نگاهش میکردم برگشتم سمت در که تهیونگ و دیدم یکم عقب تر وایستاده بود چند قدم از در خارج شدم:
+تو نمیخوای بیای تو؟
تهیونگ: حالا که میگی باشه.داشت میومد تو که یهو یه صدای داد از ته راه رو اومد:
نامجون: میا این چه وضعیهههههه برو توووو!
قبل از اینکه بتونم به خودم نگاه کنم تهیونگ یه نگاه به سرو وضعم کرد و با چشای گشاد شدش سریع با دست پرتم کرد تو درم رو خودش بست، از شانس همیشه زیبام اون موقع جانگکوک تازه از دستشویی بیرون اومده بود که دیدم دارم شوت میشم نمیدونم رو چه حسابی کتفشو گرفتم که باهم خوردیم زمین؛ همه اینا توی نیم دقیقه هم اتفاق نیوفتاد، حالا من رو زمین جانگکوکم دقیقا روم:
گین: راحتین شما دوتا؟
سریع به خودم اومدم با دستام جانگکوک و بلند کنم که خب مسلما نمیشد چون خیلی سنگین بود خیلییی:
+(با دستام مشتای ارومی به کمرش زدم) آهای پاشو از روم له شدم.
جیمین که دید جانگکوک از منگیج تره اومد کمکش کرد پاشه، منم درجا تو جام نشستم اون دوتا هم یه نگاه به من انداختن که اول جیمین بد جانگکوک یه دستی به سرش کشید و با هول از اتاق رفت بیرون؛ اومدم پاشم که چشمم به آینه سمت راستم خورد، دروغه بگم خروج روح از تنمو حس نکردم.
الان چرا باید باز ترین لباس خوابم تنم باشه؟ که دو وجبم پارچه نداره بقیش بنده.
حالا معنی داد نامجون و ریاکشن تهیونگ و هول کردنای جانگکوک و جیمین و فهمیدم.
از عصبانیت زیاد البته از دست خودم با یه لبخند محو آهسته از روی زمین پاشدم به سمت حموم رفتم تا با اب سرد این اتیش درونمو بتونم خاموش کنم.
با همون لباسا زیر دوش اب سرد ایستادم قشنگ صدا پیس بخارو شنیدم چند دقیقه بعد صدای در اومد بعد صدای گین:گین: میا من دارم میرم پایین برای صبحونه چون میدونم الانپایین نمیای میگم برات بیارن بالا جیمینم اس ام اس داد گفت ساعت 13:30 میخوان برن بیرون یکم بگردن، زود بیای پاییناااا.
بعد رفتن گین زود دوشمو گرفتم و رفتم بیرون دوباره چشمم به آینه افتاد آب شدم رفتم یه شرتک و یه تیرشت اورسایز پوشیدم موهامم خیس بود یه شونه کشیدم سرم مومم زدم باز گذاشتمشون تا خشک شن کش موهامم دور دستم انداختم یه ضدآفتاب و بالم یه کلاه نقابی هم سرم کردم کیف پارچهایمم برداشتمو با یه صندل بندی کفه تخت تموم کردم کارمو اومدم برم که در و زدن صبحونه رو اوردن نشستم اونم خوردم و رفتم پایین.
تو آسانسور یه نگاه به ساعتم کردم ساعت یک بود توقع نداشتم فکر میکردم بیشتر باشه.
رفتم پایین دیدمتازه دارن از رستوران هتل بیرون میان که گین با دیدنم بدوبدو اومدم پیشم محکم بغلم کرد:
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...