با همون نگاه خشک شده به در:
+تو....تو...اینجا چیکار میکنی؟
جیآیون: شنیدم خانم رئیس زده کله شرکت و بهم ریخته...اومدم دیدنت بدکاری کردم؟
+اما تو از کجا فهمیدی؟
جیآیون: بلخره همچین بی خبرم ازت نیستم(اومد جلو و روم خم شد و چونم و توی دستش گرفت) میا کوچولو.مسخ چشماش بودم، انگار یه وزنه ده تنی روی دستام بود نمیتونستم تکونش بدم و اونو از خودم دور کنم.
عقب رفت و دست به سینه جلوم ایستاد و سبد پر میوه و گل و به دست جانگکوک که اونم همچنان تو شک بود:جیآیون: خب دیگه بهتره استراحت کنی منم میرم کلی کار دارم.
تا روش و برگردوند جیهوپ هم با ابمیوه های دستش رسید، ولی جیآیون انگار چیزی یادش اومده باشه دوباره روش و به سمت من کرد:
جیآیون: راستی...پدرت....خیلی مشتاقه که ببینتت ولی هنوز بهش نگفتم پیدات کردم.
بعده زدن این حرف راهشو کشید رفت.
حس میکردم تمام سلولام دارن از هم میپاچن و نابود میشن، هنوز نگاهم روی در بود که دوتا دست شونه هامو گرفته بود و تکون میداد، گوشام سوت میکشیدن، دوباره تموم چیزایی که نباید توی ذهنم برای خودشون رژه میرفتن، با سیلی که به صورتم خورد حجم زیادی از صدای های اطراف به گوشم هجوم اوردن که باعث شد دستمو روی گوشم بزارم و فشار بدم تا صدا ها کم بشن.جانگکوک:
دستای میا که روی گوشاش بودو با ملایمت پایین اوردم ولی به ثانیه نکشید تو بغلم از حال رفت که باعث شد هیونگ بخواد کله بیمارستان و روی سرش بزاره به سرعت پرستارا اومدن میا رو روی تخت گذاشتن و به سمت مراقبت های ویژه بردن، با هر یک دور چرخیدن چرخای تخت قلب منم یدور کندتر میزد،
همونجا روی زمین سر خوردم که کفشای تهیونگ و جلوم دیدم:تهیونگ: هی پسر چیشده؟اینجا چه خبره؟هیونگ کو؟میا کو؟
سرمو بالا گرفتم و با چشمای اشکی بهش نگاه کردم که خودش متوجه اوضاع خراب شد که باعث شد تهیونگم روی دو زانو بشینه رو به روم.
با صدای تو گلویی و چند رگه که خودم از شنیدنش تعجب کردم:جانگکوک: تهیونگ میگم...اون روز گفتی توی شرکت منتظر میا بودی یه زنی اونجا بود که با حرفاش باعث شد حال میا بد بشه اره؟
تهیونگ: این الان چه ربطی داره؟
جانگکوک: ( توی چشماش ذول زدم) چون اون دوباره اینجا بود.جیهوپ:
میا رو تو بخش مراقبت های ویژه بستری کردن چون دوباره شک عصبی بهش وارد شده بود و نباید این اتفاق میوفتاد چون انقدر فشار خونش و ضربان قلبش بالا رفته بود دکتری خطر سکته قلبی و دادن و گفتن باید تحت نظرباشه.
لباسای مخصوص اون بخش و پوشیدم و سمت تختش رفتم، همین دیروز بود که توی خونش نشسته بودیم و باهم میخندیدم و حرف میزدیم، تک تک لحظه هایی تا حالا باهاش داشتم از جلوی چشمام رد میشدن، اشکای مزاحم و پس زدم فقط میخواستم بهش نگاه کنم، لبایی که توش به کبودی میزد و اطرافش رنگ پوستش بود محو محو صورتی به سفیدی گچ دستایی که وقت توی دستات میگرفتی متوجه ضعف درونشون میشدی،همه اینا دست به دست هم داده بود تا کسی نتونه باور کنه این میایی که روی تخته و کلی دستگاه بهش وصله همون میای که صبح با انرژی زیاد به کاراش میرسید همونیه که میشد عشق و نسبت به کارش تو چشاش خوند همونی که با تمام مشغله هاش حواسش به همه بود حتی اگر از اون فرد خوشش نمیومد ولی حواسش به همه بود.
همونطور که سرمو روی دستاش گذاشته بودم دستی به شونم فشار وارد کرد آروم سرمو بلند کردم که جین و بالا سرم دیدم.
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...