part55

377 48 50
                                    

جیهوپ:

تهیونگ: هیونگ کمک نمیکنی نه؟
جیهوپ:( با خنده بد جنسی برگشتم سمتش) تهیونگی یادت نرفته که تو شرط و باختی و اومدن من فقط یه کمک کوچیک بود.
تهیونگ: او هیونگگگگگ بدجنس نباش اینا خیلی سنگینن.

خیلی ناز نازی شده بود همش یه هندونه و یه باکس نوشیدنی بود دستش؛ با خنده های بلند ازش دور شدم، به طرز خنده دار و کیوتی پشت من به سختی میدویید و غر میزد؛ زودتر از تهیونگ رسیدم که با برخورد یه دختر بهم داشت میوفتادم ولی تعادلمو حفظ کردم؛ وقتی برگشتم سمت اون فرد چشمام چیزیو که میدید باور نمیکرد، بدون هیچ کنترلی رو رفتارم دستشو گرفتم:

جیهوپ: میا؟ خودتی؟
میا:اشتباه گرفتین.

ولی مگه میشه من اشتباه بگیرم، صدا، بو، جُسش نه خیلی لاغرتر از میایی بود که من میشناختم؛ اومد بره که اون یکی دستشم گرفتم:

جیهوپ:( کاملا جدی) اینجا چیکارمیکنی؟

بدون هیچ حرفی دستاشو محکم از دستام کشید بیرون که همون موقع تهیونگ رسید:


تهیونگ: هیونگ اتفاقی افتاده؟

سمتش برنگشتم ولی بعد چند ثانیه صدای برخورد نوشیدنیا به زمین به گوشم رسید:

تیهونگ:( مات) میا؟

او لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم، دوتا حس ذهن و جسممو تسخیر کرده بودن، دلتنگی و دلخوری، ولی مثل اینکه زور دلخوریه بیشتر بود:

جیهوپ:( دستامو توی جیبم کردم ) هیچی...اشتباه گرفتم( برگشتم سمت تهیونگ) بریم بچه ها خیلی وقته منتظرن.





به زور سمت در قدم میذاشتم با هر قدم وزنه توی پاهام سنگین تر میشد، انگار تکه‌ای از وجودم و جا گذاشتم، انگار یه چیز ارزشمندی و گم کردم.

صدای دویدنی که توی سالن اکو میشد باعث شد سرمو بالا بیارم؛ جانگکوک با عرقی که از دور روی پیشونیش برق میزد به این سمت میدویید، با رسیدن به من اول یه نگاه پر تعجب به من بعد تهیونگی که هنوز مات به جای قبلی نگاه میکرد انداخت و یهو انگار به خودش اومد با چشمش اطراف و گشت و با دیدن هدفش سریع دویید اومدم برگردم ببینم کجا رفت که با صداش دوباره تمام تنم میخ زمین شدن:

جانگکوک: میاااا.


چشمامو روی هم فشار دادم؛ دلم میخواست جای جانگکوک من سمتش میدوییدم و با تمام توانم بغلش میکردم، اونقدری سفت که جبران این دوسال بشه؛ با رسیدن یه پسری که تاحالا ندیده بودمش توجهم بهش جلب شد، اونم سمت جایی رفت که جانگکوک رفته بود؛ توذهنم کلی سناریو شکل گرفت ولی حتی دوست نداشتم بهشون فکرکنم:




جانگکوک: میاااا صبر کن.




به زور وارد لابی شدم و پشت شیشه ایستادم، از دور دیدم که چی به سرش اومد و با دیدن تک تک اون لحظات انگار کسی قلبمو توی دستش فشار میداد؛ همون پسری که پشت سر جانگکوک اومد با یه حرکت میا رو روی دستاش بلند کرد با سرعت سمت خیابون میرفت و بلند بلند داد میزد؛ میخواستم برم سمتشون ولی نیرویی جلومو گرفته بود؛ همینطوری نگاهشون میکردم، جوشش معدمو قشنگ حس میکردم ،لحظه اخر با چشمام با چشمای خیس و بی جون میا یکی شدن و بعد تنها چند ثانیه پلکهاش روی هم افتاد، بعد حرکت کردن ماشین تهیونگ پاهامو دیگه حس نکردم داشتم روی مین میوفتادم ولی با گرفتن دیوار تونستم مانع افتادنم بشم، نمه نمه با فکر آشفته سمت آسانسور رفتم.

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now