part50(end of season)

367 57 88
                                    

جانگکوک: بفرمایید.
+سلام دکتر.
جانگکوک:( از پشت میزش پاشد) اووو میا اینجا چیکار میکنی؟
+میشه اول بشینم یکم خسته شدم.
جانگکوک: البته.

کنار هم روی کاناپه دو نفره جلوی میزش نشستیم، سعی کردم لبخند اطمینان بخشی روی لبام بیارم:

+همه چیز خوب پیش میره؟
جانگکوک: اره همه چیز خوبه.....چیشد تو اومدی؟
+راستش باهات یکاری داشتم و ترجیح دادم الان بیام که اخر وقته و فقط خودت هستی.
جانگکوک: اتفاقی افتاده؟
+( تک خنده‌ای کردم) نه چیز خاصی نیست.
جانگکوک: منتظرم.
+( یکم بیشتر بهش مایل شدم) اول میخوام در مورد اون‌وو بدونم.
جانگکوک: خیالت از بابت اون‌وو راحت امشب بستریش  میکنم که فردا عصر عملش کنیم.
+جانگکوک واقعا ازت ممنونم.

با تک خنده‌ای دستشو پشت سرش کشید و بعد سی ثانیه جدی برگشت سمتم:

جانگکوک: ولی فکر نمیکنم فقط همین باشه، درسته؟

یکم ترس تو دلم داشتم از بابت گفتنش ولی با این سئوال جانگکوک بیشتر شد جوری که نمیدونستم از کجا شروعش کنم:

+امممم....میدونی...راستش...چیزه....
جانگکوک: میا....به من نگاه کن....( چونمو تو دستش گرفت و خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد) .
+(سرمو مایل کردم) تنها کسی که میتونستم بهش بگم تو بودی...جانگکوک من...من...(دوباره برگشتم تو چشماش نگاه کردم) دارم برمیگردم پاریس.
جانگکوک: پاریس؟.....ولی برای چی؟
+از ماه دیگه ترم جدید شروع میشه، نمیتونم بیشتر از دو ترم مرخصی بگیرم.
جانگکوک:(اروم) کی میری؟

با گفتنش ته دلم اروم شد، تکیمو به کاناپه چرمی پشتم دادم و چشمامو بستم، اروم:

+اخره همین هفته.

آهان ارومی گفت و پاشد سمت میزش رفت، روپوششو در اورد، یه نگاه به ساعتم کردم و صاف تو جام نشستم:

+جانگکوک... من به کسی نگفتم....و نمیخوامم بگم.....میدونم اولین کسی که مخالفت میکنه و بقیه هم‌از اون تبعیت میکنن گینِ.....ولی گفتم یه نفر حداقل باید بدونه.....( با لبخند برگشتم سمتش که دیدم دستش روی دهنشو داره با اخم نگام‌میکنه) که تو به ذهنم رسیدی.

از جام بلند شدم و سمتش رفتم دست آزادشو گرفتم بین دو دستام و با همون لبخند روی لبم:

+بازم ازت ممنونم که قبول کردی اون‌وو رو درمان کنی،( تک خنده‌ای کردم و با انگشت اشارم نشونش دادم) فکر کنم تو تنها کسی هستی که‌میتونم ازش رسما خداحافظی کنم.

تا اینو گفتم یکم تو چشمام نگاه کرد و اومد جلو بغلم کرد، دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود و منم به تبعیت ازش دستامو دورش حلقه کردم، آرامشی که از وجودش بهم تزریق میشد باعث شد چشمامو ببندم:

جانگکوک: ( جوری که خودشم درست نشنید) ای کاش به منم نمیگفتی.

بعد یکم ازش فاصله گرفتم:

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now