نامجون: عوض شدی.
+ادما درحال تغییرن.هالاژونای بالای کانترو روشنکردم ؛همونطور که روی کاناپهنشسته بود با تعجب به بالا سرش اشاره کرد:
نامجون: نگو که خبری از لامپ نیست؟
+درسته.
نامجون: میا تو....تو.
+خستم....گفتی حرف داری.
نامجون:(خودشو جمع و جور کرد) چرا بعد این همه برنگشتی؟
+(گیلاس شرابشو دستش دادم) کار داشتم...( رو به روش نشستم) البته هنوزم دارم.
نامجون:( با دمغی) ینی نمیخوای برگردی؟
+فعلا...نه.
نامجون: ولی بقیه خیلی وقته منتظرتن.
+چرا نیومدن دنبالم؟
نامجون: گین نابود شد....میفهمی چی میگم( با عصبانیت پاشد ایستاد وبا یه دست شراب توی گیلاس و با تکون دادن گیلاس جابه جا میکرد و دست دیگش تو جیبش بود، زبونشو گوشه لپش برد و چشماشو ریز کرده به من دوخت) نه...تو نمیفهمی....از اولشم نمیفهمیدی.
+اومدی حرفای تکراری تحویل من بدی؟
نامجون: ( با عصبانیت اومد سه قدمیم ایستاد و با دستی که گیلاس توش بود سمت در گرفت) اون دوستات میدونن قبل اومدنت تو چه اوضاعی بودی که اینطوری ولت کردن؟ آرههههه؟
+( بی خیال پامو روی پام انداختم و یه لب از شرابم زدم) دوستان نیستن....فقط همکارن.
نامجون: من که اینطور فکر نمیکنم.
+دنبال چی میگردی؟چی میخوای؟ قرار شد بیای حرفاتو بزنی قرار نشد از من حرف بکشی.
نامجون: ( خودشو روی کاناپه پرت کرد و گیلاسشو روی میز گذاشت) پس فقط گوش بده بقیش با خودت.
+( گیلاس شراب و روی میز گذاشتم و دست به سینه جدی برگشتم سمتش) گوش میدم.
نامجون: تو نبودی ولی بعده رفتنت هرکسی به یه نحوی بهم ریخت، حتی من( دستشو عصبی و کلافه پشت سرش کشید و اروم ادامه داد) به خونت عادت کرده بودم، بوی خونه پدریمو میداد.فلش بک دوسال شیش ماه پیش(نامجون):
با عجله درو باز کردم که همرو وا رفته روی کاناپه و زمین دیدم:
نامجون: چیشده؟( سمت شوگا که بهم زنگ زده بود کردم)اینا چشونه، لا اقل تو چیزی بگو.
اومد سمتم دستمو گرفت کشید سمت تراس:
نامجون: توهم چیزی نمیگی نه؟
شوگا:( دستاشو روی شونم گذاشت و از بیرون تراس به بچه ها نگاه کرد) میا رفته پاریس.
نامجون: خب.
شوگا: خب نداره.....هیچ کدوم از وسایلشم نیست( دست به سینه سرشو پایین انداخت) با جانگکوک حرف زدم اون قبلتر از هممون میدونست، گفت خوده میا بهش گفته داره برای درسش و کارای شرکت میره.
نامجون: تا یه مدت دیگه برمیگرده.
شوگا:( سرشو به چپ و راست تکون داد) نه...مشکل همینجاست، تو برنامش حالا حالا نیست که برگرده.عصبی از کارای مزخرف و فکرای بیخود میا رفتم تو رو به روی گین و بقیه:
نامجون: ببینم فکر کردین با بچه طرفین؟ رفته چونکار داشته نرفته که جنازش بیاد.
گین:( با جیغ و گریه سمتم) میفهمی چی میگییی؟
نامجون: من میفهمم چیمیگم و چیکار میکنم اینشمایین که متوجه کاراتون نیستین، یجوری رفتار میکنید انگار گروگان گرفتین، بزارین یکماز دستتوننفس بکشه منجای میا خسته شدم.
جین: ( درو بست و چترشو توی سطل گذاشت)چخبرتونه؟
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...