part53

360 44 47
                                    

نامجون: عوض شدی.
+ادما درحال تغییرن.

هالاژونای بالای کانترو روشن‌کردم ؛همونطور که روی کاناپه‌نشسته بود با تعجب به بالا سرش اشاره کرد:

نامجون: نگو که خبری از لامپ نیست؟
+درسته.
نامجون: میا تو....تو.
+خستم....گفتی حرف داری.
نامجون:(خودشو جمع و جور کرد) چرا بعد این همه برنگشتی؟
+(‌گیلاس شرابشو دستش دادم) کار داشتم...( رو به روش نشستم) البته هنوزم دارم‌‌.
نامجون:( با دمغی) ینی نمیخوای برگردی؟
+فعلا...نه.
نامجون: ولی بقیه خیلی وقته منتظرتن.
+چرا نیومدن دنبالم؟
نامجون: گین نابود شد....میفهمی چی میگم( با عصبانیت پاشد ایستاد وبا یه دست شراب توی گیلاس و با تکون دادن گیلاس جابه جا میکرد و دست دیگش تو جیبش بود، زبونشو گوشه لپش برد و چشماشو ریز کرده به من دوخت) نه...تو نمیفهمی....از اولشم نمیفهمیدی.
+اومدی حرفای تکراری تحویل من بدی؟
نامجون: ( با عصبانیت اومد سه قدمیم ایستاد و با دستی که گیلاس توش بود سمت در گرفت) اون دوستات میدونن قبل اومدنت تو چه اوضاعی بودی که اینطوری ولت کردن؟ آرههههه‌؟
+( بی خیال پامو روی پام انداختم و یه لب از شرابم زدم) دوستان نیستن....فقط همکارن.
نامجون: من که اینطور فکر نمیکنم.
+دنبال چی میگردی؟چی میخوای؟ قرار شد بیای حرفاتو بزنی قرار نشد از من حرف بکشی.
نامجون: ( خودشو روی کاناپه پرت کرد و گیلاسشو روی میز گذاشت) پس فقط گوش بده بقیش با خودت.
+( گیلاس شراب و روی میز گذاشتم و دست به سینه جدی برگشتم سمتش) گوش میدم.
نامجون: تو نبودی ولی بعده رفتنت هرکسی به یه نحوی بهم ریخت، حتی من( دستشو عصبی و کلافه پشت سرش کشید و اروم ادامه داد) به خونت عادت کرده بودم، بوی خونه پدریمو میداد.





فلش بک دوسال شیش ماه پیش(نامجون):


با عجله درو باز کردم که همرو وا رفته روی کاناپه و زمین دیدم:

نامجون: چیشده؟( سمت شوگا که بهم زنگ زده بود کردم)اینا چشونه، لا اقل تو چیزی بگو.

اومد سمتم دستمو گرفت کشید سمت تراس:

نامجون: توهم چیزی نمیگی نه؟
شوگا:( دستاشو روی شونم گذاشت و از بیرون تراس به بچه ها نگاه کرد) میا رفته پاریس.
نامجون: خب.
شوگا: خب نداره.....هیچ کدوم از وسایلشم نیست( دست به سینه سرشو پایین انداخت) با جانگکوک حرف زدم اون قبلتر از هممون میدونست، گفت خوده میا بهش گفته داره برای درسش و کارای شرکت میره.
نامجون: تا یه مدت دیگه برمیگرده.
شوگا:( سرشو به چپ و راست تکون داد) نه...مشکل همینجاست، تو برنامش حالا حالا نیست که برگرده.

عصبی از کارای مزخرف و فکرای بیخود میا رفتم تو رو به روی گین و بقیه:

نامجون: ببینم فکر کردین با بچه طرفین؟ رفته چون‌کار داشته نرفته که جنازش بیاد.
گین:( با جیغ و گریه سمتم) میفهمی چی میگییی؟
نامجون: من‌ میفهمم چی‌میگم و چیکار میکنم این‌شمایین که متوجه کاراتون نیستین، یجوری رفتار میکنید انگار گروگان گرفتین، بزارین یکم‌از دستتون‌نفس بکشه من‌جای میا خسته شدم.
جین: ( درو بست و چترشو توی سطل گذاشت)چخبرتونه؟

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now