سه روزه که جانگکوک اجازه تکون خوردن به من نداده، امروز صبح با چک و لقد از خونش پرتش کردم بیرون بره به کاراش برسه البته به این شرطی که جایی نرم، دلیل اینهمه اسرار و نمیدونم ولی خب متاسفانه نمیتونم پای قولم باشم.
یه لیوان قهوهمو سر کشیدم و بعد شستنش پریدم بیرون، انقدر عجلهای اومدم بیرون و اینچند وقت حجم کارام زیاد شدن یه لحظه گیج شدم از کجا شروع کنم.
درو که باز کردم بوی شدید خاک به مشامم خورد، انگار هزاران سال گذشته، در و پشت سرم بستم، کیسه های خرید و روی کانتر خاک گرفته گذاشتم، انگشتمو روی کانتر کشیدم که تماما خاک بهش چسبید؛ ینی حتی نیومدن سر بزنن؟
با لبخند ناراحتی رفتم سمت اتاقای بالا، هنوزم همونطوری بودن و کسی بهشون دست نزده بود، کت تنمو توی کمد گذاشتم و یه شلوارک نخی و یه تیشرت ستش که گشاد بود و پوشیدم.
بدو بدو رفتم پایین تا شروع کنم به تمیز کردن، یه نگاه به خاکا کردم و نتیجه گرفتم سه تا ماسک بزنم؛ تمام پرده ها و رو تختی هار و بردم توی لاندری و گذاشتم شسته بشن، با جارو برقی تمام خاکاری روی زمین و کانتر و گرفتم، با بخار شور روی کاناپه ها و فرشارو کشیدم، از دور با نفس نفس نگاهی به اطرافم کردم، خوبه همین که خاکا جمع شدن خودش کلیه، ماسکارو در اوردم و سمت سرویس بهداشتی رفتم، سه تا مشت اب توی صورتم پاچیدم، توی آینه نگاهی به صورتم کردم، یکم رنگ پریده تر از قبل بود، چتریامو که خیس شده بودن و بالا دادم ، پرسینگ ابرومو صاف کردم، کلا یادم رفته بودش؛ بعد خشک کردن صورتم رفتم تا سرو سامونی به آشپزخونه بدم.
در یخچال و که باز کردم بوی بدی به بینیم خورد، دستمو روی بینیم گذاشتم و با چشمای گرد شده به ظرفای غذا که آماده توی یخچال بودن نگاه کردم، ینی حتی اینارم ننداختن دور؟
یه کیسه بزرگی اوردم و همرو با ظرفاش و حرص انداختم توش؛ گاز یخچال خالی شده بود، زنگ زدم بیان ببرنشو یکی دیگه سفارش دادم.
با کیسه آشغالا رفتم بیرون، بخاطر سنگینیشون به سختی راه میرفتم و زیر لب غر میزدم؛ که یهو دستم سبک شد، با تعجب به جلوم نگاه کردم که یه فرد مشکی پوش اونارو از دستم گرفته بود و سمت سطل که دو قدمی بود میرفت، هوا تاریگ شده بود، برای همین سره جام ایستادم:
+متاسفم ولی شما....؟
به دقیقه نکشید اون فرد اومد توی نور:
جیهوپ: تنهایی این همه کار کردی؟
+( با چشمای گرد شده) تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
جیهوپ:( دستاشو توی جیبش کرد و بی تفاوت به سئوالم) مشتاق دیدار میاشی.مغزم تازه داشت تحلیل میکرد کیو دیده با دلخوری و اخم محوی برای چند روز پیش رومو برگردوندم و سمت خونه رفتم، هنوز پنج قدم نشده بود که صدای نسبتا بلندش بخاطر فاصله باعث شد همونجا به ایستم:
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...