part9

567 59 13
                                    

گین:

تا حدودی که کمکتون‌کنم بهتون میگم بقیشو میزارم خوده میا اگر خواست براتون تعریف کنه.

جین: کاره خوبی میکنی.

_خب اینایی که میخوام بگم برمیگرده به دوران کودکی میا وقتی که 6 ساله بود؛ میا میگه تا قبله این سن و به هیچ وجه یادش نمیاد و هر وقت اینو از پدر و مادرش پرسیده اونا عصبی شدن و اونو توی اتاقش زندانی کردن هر وقت هم تلاش کرده به یاد بیاره نتونسته و فقط باعث بدشدن حالش شده....حتی الان.

من وقتی با میا آشنا شدم من 12 ساله و میا 15 ساله بود.
هیچ کسی بخاطر اینکه من دورگه کره‌ای/ژاپنی هستم توی مدرسه با من رفتار خوبی نداشت و من دلیل این نوع برخوردشون رو نمیدونستم تا اینکه لب ساحل با میا آشنا شدم ؛

(با یاد آوری اون روز ناخودآگاه لبخندی روی لبام جا گرفت همینطور که سرم پایین بود ادامه دادم نمیخواستم با جزئیات براشون بگم و خستشون کنم همین که تا حدودی ماجرا رو بدونن به نظرم کافی بود همینم میا بفهمه بیچارم میکنه میدونم تا یه مدت باهام سرسنگینه)

اون روز پدرم برام یک توپ صورتی خریده بود تا منو ببره لب ساحل باهاش بازی کنم ولی توپم همون اوله کاری سوراخ شد و شروع به گریه کردم که یک دفعه با یه دختر‌ کمی از خودم بلندتر برخورد کردم اونم دقیقا لنگه توپ منو تو دستاش داشت ؛ به چشماش نگاه کردم هیچ چیزی و نمیشد از چشماش خوند:

+میشه انقدر گریه نکنی!
-تو..پم....توپ....قشنگم.....سوراخ شد...
+بیا این برای تو فقط لطفا دیگه گریه نکن باعث میشه عصبی بشم.

وقتی میا توپ خودش رو به من داد خوشحال شدم چون اولین کسی بود توی هم سن و سالای خودم که بهم چیزی هدیه میداد از اونجا میا رو دوست خودم دونستم و تمام وقت دنبالش بودم؛

(به اینجا که رسید خنده از ته دلی کردم چون یادآوریش برام به شدت شیرین بود) و با خنده ادامه دادم:

هرچند میا اصلا از اینکه یک دختربچه دنبال سرش راه افتاده خوشش نیومده بود ولی من حسه خوبی بهش داشتم انقدر رفتم تا دیدم رفت داخل یک خونه و درو محکم پشت سرش بست منم ناراحت برگشتم و با پدرم به سمت خونه رفتیم ولی باز فرداش دمه خونه میا منتظرش بودم اونم هر وقت منو میدید تاکید میکرد دیگه اینجا نیام وگرنه به مادرش میگه ولی من نمیخواستم اولین دوستم رو از دست بدم تا اینکه خوده میا تسلیم شد و منو به عنوان دوستش پذیرفت.

بعده حدود چند ماهی که از دوستیمون گذشت میا نمه نمه نرم شد شروع کرد داستان خودش رو برام تعریف کردن؛ بچه بودم درکی از موضوع ها مشکلات بزرگ نداشتم ولی....

ادامه دادن این قسمت از حرفم به شدت برام‌سخت و طاقت فرسا بود نفسم بالا نمیومد که لیوان آبی جلوم گرفته شد:
جیمین: بیا اینو بخور، اگر برات سخته نمیخواد تعریف کنی.
-بلخره که چی باید یک روزی اینها گفته بشه تا از درد میا کم شه ؛ میا تنها فردیه که برام مونده من و اون تنها همو داریم دیدن اینکه روز به روز داره آب میشه برای من سخته ، دیدن اینکه برای منحرف کردن تفکراتش خودش رو توی درس و کار غرق کرده سخته میخوام کمکش کنم....مثل اون زمانی که فقط میا مرحم بود روی زخمای من.
جیهوپ: میخوای بقیشو وقتی حالت بهتر شد بگی؟
-نه الان‌میگم تا تموم بشه.
جین: پس هرجا که فکر کردی داره بهت فشار میاد میتونی تمومش کنی باشه؟
-باشه.

لیوان آبی که جیمین بهم داده بود رو سر کشیدم و روی میز گذاشتم و به حرفم ادامه دادم:

ولی درد میا اونقدری غمگین بود که حتی منه 12 ساله هم بتونم درکش کنم.

میا میگفت اینکه نمیدونست چه گذشته‌ای داره و چرا یادش نمیاد براش عذاب آور بوده برای همین هیچ وقت از پرسیدن این موضوع از پدر و مادرش دست نمیکشیده و اون ها هم به بدترین شکل ممکن میا رو شکنجه روحی و جسمی میدادن و در آخر اون رو توی اتاقش زندانی میکردن، تا اینکه یک روز مثل همیشه بعده پرسیدن میا از گذشتش مادرش دیگه نمیتونه تحمل کنه و به پدر میا میگه :

مادر میا: دیگه نمیتونم ، دیگه تحمل ندارم نمیخوام ثانیه‌ای تو و این دختر دیونه تر از خودتو تحمل کنم
پدر میا: بهتر ....اینم در خونه برو بیرون و دیگه برنگرد.

میا با اینکه اون زن کوچک ترین توجهی بهش نداشته ولی وقتی ترکشون میکنه خیلی ناراحت میشه ولی به روز نمیکشه که پدر میا دوباره ازدواج میکنه اینبار اخلاق پدرش عوض شده بوده دیگه میا رو نمیزد دیگه توی اتاق حبسش نمیکرد ولی جای پدر میا رو نامادریش پر کرده بوده ، میا که از این وضعیت خسته شده بوده یک روز به جای اینکه به مدرسه بره از اون خونه فرار میکنه و تا اینکه یه پیرزن میا رو پیدا میکنه و اونو پیش خودش تو بوسان نگه میداره و بعده یکسال و نیم اون خانمم از دنیا میره و میا تنهاتر از قبل میشه.

جانگکوک: باورم نمیشه...چطور تونستن با بچه خودشون چنین کاری کنن.
جیهوپ: پس حدسمون درست بود حاله بده میا ریشه تو کودکیش داره.
جین: آره.....متاسفانه درمانش یکم سخت و طولانیه.

با شنیدن این حرف جین با همون چشمای اشکی بهش زُل زدم نمیدونستم بخاطر حاله من بود یا واقعا همینطوره ولی وقتی باهام ارتباط چشمی برقرار کرد:

جین: ولی کار نشد نداره ما بهش کمک میکنیم......فقط....
جیمین: فقط چی؟
جین: به نظر من فقط یک نفر هست که میتونه خیلی کمکش کنه.
جانگکوک: کی؟
جین: جی......

(مرسی که تا اینجا حمایت کردین چون این پارت بیشتر فلش‌بک داشت یه پارت دیگه هم الان آپ میکنم. کلی دوستون دارم :) )

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now