part68

372 56 38
                                    

عصبی برگشتم سمت تهیونگ که جلوی در بود و یک دستشو روی اون بازوش و دست دیگشو جلوی دهنش گرفته بود و با چشمای قرمز به جلوی پاش نگاه میکرد:

+توهم نمیخوای چیزی بگی نه؟( فقط نگام کرد) اگر قرار نیست چیزی بگین همین الان از اتاق من برین بیرون چون مانع کارم شدین.
اون‌وو:( با دستش اشکاشو پاک کرد و از پایین پا سرشو بالا گرفت و بهم نگاه کرد) نونا....خانم‌چو...
+(با شتاب سرمو بالا اوردم و از صورت اون‌وو به جانگکوک دادم) این...چیمیگه؟
جانگکوک:( رو به تهیونگ) وی بیا اون‌وو رو ببر براش یه آبمیوه خوشمزه بخر...( جلوی پای اون‌وو نشست و در حالی که خودشم جا رد اشک رو صورتش بود و چشماش ملتهب بود با لبخندی به لب اشکای اون‌وو رو پاک کرد) اون‌ووشی به هیونگ قول داده بود زیاد گریه نکنه چون برای قلب کوچیکش خوب نیست مگه نه‌؟
اون‌وو:( با دست بینیشو بالا کشید) هیونگ...برمیگرده پیشمون مگه نه؟
جانگکوک:( با صدای بغضی) نمیدونم....هیچی نمیدونم.


تهیونگ اون‌وو رو بغل کرد که اون‌وو سرصو روی شونه تهیونگ گذاشت و باهن از اتاق خارج شدن؛ بعد بسته شدن در رو به جانگکوک کردم:

+جون به لبم کردین.
جانگکوک: خانم‌چو‌.....( سرشو پایین انداخت) فوت شدن.

بعد پایان جملش گوشام سوت کشیدن، اطرافم تماما سیاه بود و فقط لبای جانگکوک که انگار داشت حرف میزد و میدیدم، پاهام لمس شدن که سریع میزمو گرفتم تا نیوفتم؛ متوجه شدم جانگکوک داره سمت کاناپه های اتاق هدایتم میکنه ولی حواسم کاملا پرت بود؛ اخه چطور میشه همین دیشب بود داشتم باهاش حرف میزدم؛با یاد حرفاش گلوم از بغض سنگین درد گرفت:





فلش‌بک شب قبل:

+ینی میخوایید بگید هنوزم راضی نشده؟
خانم‌چو:( یه نفس عمیق کشید و با لحن مهربون و لحجه ضعیفش) میا دخترم اون‌وو هنوز خیلی بچست تو نباید از حرفاش یا رفتاراش ناراحت بشی.
+( با بغض کنترل شده) حس میکنم دیگه منو دوست نداره، اون حتی برای خرید و گردشم که دوست داشت با من نیومد.
خانم‌چو: اون‌وو هم راضی میشه اون خیلی دوستت داره همیشه وقتی دارم برای بچه‌ها غذا درست میکنم پیشم میشینه و از تو تعریف میکنه...(با لحن بی تفاوتی) ولی خب بچست، غُده، تو نباید ازش انتظار منطق یه ادم بزرگ و داشته باشی، اون دوست داره هر روز با بچه ها بازی کنه میترسه تنها بشه از طرفیم دوست داره پیش تو باشه.
+امیدوارم اونطوری باشه که شما میگید.............من امیدم به شماست.
خانم‌چو:میا دخترم تو هنوز خیلی وقت داری، من میدونم که تو صاحب فرزند میشی؛ یک روزی میشه یاد این حرف من میوفتی و یادم میکنی....اون‌وو هم میاد پیشت........( با همون لحن ارامش بخشش) بلخره همه چیز همونطوری میشه که توی میخوای...من مطمئنم.

پایان فلش بک:


دستمو روی گلوم گذاشتم تا بلکه از دردش کم بشه،باید این تو خالی بشه باید.

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now