با کلافگی ماشین پارک کردم و سمت ورودی رفتم؛ به سختی نگاهی به ساعت دور دستم کردم نه شب بود خیلی سعی کردم زود برسم ولی نمیدونم چرا ترافیک بود.
خانم چو:(همونطور که تو تاریکی سمت در میومد) کیههه؟
در و که باز کرد یکم مکث کرد بعد اومد جلو محکم بغلم کرد:
خانمچو:( با گریه) میاااااااا دخترمممممم کجا بودیییییی....
+(سعی کردم خودمو از زیر دستای سفتش بیرون بکشم) خانمچو......دستام....اخ.
خانمچو: وای ببخشید....دستاتم که پرهههه....( اومد سمتم ازم گرفت)بده من بده....آخ آخ نگاه کن دستاشو چرا نگفتی؟وقتی از دستم گرفت صاف تو جام ایستادم و دستامو ماساژ دادم و با خنده:
+خواستم بگم ولی شما داشتی ابراز دلتنگی میکردی.
خانمچو: خوبه خوبه هنوز اون مارو تو دهنت داری.
+( داشت میرفت که صداش کردم برگشت سمتم) خانمچو......اونوو.
خانمچو: تو اتاقشه.سمت اتاق اونوو رفتم، لامپ همه اتاقا خاموش بود به جز یه اتاق؛ در زدم و بعد رفتمتو:
+(خیلی اروم) مهمون نمیخوای؟
با شنیدن صدام سرشو از روی نقاشیش بلند تا منو تو چارچوب در دید دستش و جلوی دهنش گذاشت، از صندلی پرید پایین اومد بیاد جلو ولی یهو وسط راه وایستاد، یه اخم کرد رفت نشست پشت میزش:
+(رفتم سمتش) هی هی....منو داری نادیده میگیری؟
اونوو: آجوما لطفا از اتاقم برید بیرون( وسایلشو جمع کرد رفت خوابید رو تختش و چراغ خواب و خاموش کرد) الان وقت خوابه، بقیه روهم بیدار میکنید.
+( رفتم نشستم کنارش رو تخت و محکم تکونش دادم) اهای به من میگی اجومااااااااا،( صدامو از قصد لرزون کردم) ینی من برم؟ ( پاشدم) من خیلی دلم برای اونوو کوچولوی خودم تنگ شده ولی مثل اینکه اون دیگه منو دوست نداره.پاشدم با یه لبخند خبیث بدون اینکه دیگه بهش نگاه کنم سمت در رفتم و الکی فین فین کردم،متوجه شدم که سره جاش نشست، رفتم بیرون، همینطور که داشتم توی راه رو راه میرفتم یهو یکی از پشت پاهامو بغل کرد، برگشتم که اونوو رو دیدم، روی دو پت نشستم جلوش که صورت کوچولو و بغضیش دقیقا جلوم بود:
اونوو: نونااااا( اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغلم).
+( محکم بغلش کردم) جانممممممم.
اونوو: خیلی دلم برات تنگ شده بوددددد.......( سرشو اورد عقب) از دستت ناراحتم.
+(موهاشو از توی چشماش دادم کنار) نونا کار داشت....مجبور بود بره.
اونوو: ینی دیگه نمیری؟
+نه دیگه نمیرم.بعد یکم حرف زدن بغلش کردم و سمت اتاق خانم چو رفتم تا اجازه اونوو رو بگیرم و باخودم ببرمش.
YOU ARE READING
My Lollipop (آبنبات چوبی من)
Fanfictionمیا یه دختری که نمیتونه به راحتی باهمه ارتباط بگیره... دقیقا نقطه مقابل اون گین.... صمیمی ترین دوستش؛ که حالا با اسرار همون مجبور به رفتن یه مهمونی میشه که از اون به بعد زندگی روی دیگه خودشو بهش نشون میده... دارای دو فصل که پشت هم آپ میشن. فصل اول:...