part14

477 57 10
                                    

نزدیک به یک هفتس از بحث گین با من میگذره؛ دوست ندارم اوضاع همینطوری بمونه ولی خب یکسری تصمیما گرفتم منتظرم اینا تکمیل بشن بعد برم و از دلش دربیارم.

امروزم طبق معمول نزدیکای صبح کارم تموم شد ولی وقتی توی پارکینگ بودم گوشیم زنگ خورد؛ شماره ناشناس بود نخواستم جواب بدم خسته هم بودم ولی خب برداشتم:

+بله؟
ناشناس: فکر نمیکردم جواب بدی.
+بفرمایید.
ناشناس: نگوکه نشناختی!
+فکرکنم دلیلی نداشته باشه که بشناسم.
ناشناس: هوسوکم.
+او جیهوپ شی.....چیشد که با من‌تماس گرفتی؟
جیهوپ: میتونم فردا ببینمت؟
+فردا سرم به شدت شلوغه.
جیهوپ: خب...خیلی کوتاه چی؟
+اممم...میتونی اگر کارت خیلی واجبه فردا ساعت 12 ظهر بیای محل کارم؟
جیهوپ: 12.....باشه...لوکیشن یادت نره بفرستی.
+اوکی.
جیهوپ: دیگه قطع میکنم.
+بای.

ینی چیکارم میتونه داشته باشه اونم واجبببب.

از ماشین پیاده شدم اومدم برم سمت خونه که دیدم جیمین از دره خونه گین بیرون اومد.
خواستم قایم بشم نبینه منو ولی دیر شد:

جیمین: میاشی...صبر کن.

سرم جام با دستای پر از خرید و کیف ایستادم نگاهش کردم تا بهم برسه.

جیمین: سلام.
+سلام....تو...اینجا چیکار میکنی؟
جیمین: هنوز باهم قهرید درسته؟

از سئوالش بی دلیل عصبی شدم پوفی کشیدم اومدم برم‌سمت خونه که بازومو گرفت:

جیمین: میدونم توی دلت داری میگی به توچه ولی...
+(وسطه حرفش پریدم) دقیقا.
جیمین: ولی یکسری چیزها هست که بهتره بدونی.
+خب؟
جیمین: میدونم خسته‌ای ولی الان به نظرم بهترین موقعست.
+اوکی بیا تو‌.
جیمین: بزار اینا رو بیارم تو.

اومدم به زور خرید و کیفم رو ازم گرفت و تو برد.

تو پذیرایی روبه روی هم نشسته بودیم منم دمنوش درست کرده بودم؛ هر دو داشتیم به بخار لیوان نگاه میکردیم انگار هردو میدونستیم از طرف مقابلمون قراره چی بشنویم.

+خب...نمیخوای چیزی بگی؟ من به شدت خستم.
جیمین: متاسفم فراموش کردم الان چه تایمیِ.

جیمین: یک هفته از دعواتون گذشته ولی هیچ کدوم جلو نرفتین.
میدونم برات سخته؛ ولی میا گین خیلی دوستت داره اینو جدی میگم.
+خب اینو خودمم میدونم زحمت کشیدی.
جبمین: نه نمیدونی، اگر میدونستی توجهت به گین ببشتر بود، گین از اون روز تولد که حالت بد شد یک ریز نگرانت بود، تا صبح گریش بند نمیومد، من پیشش بودم من دیدم چجوری عذاب میکشید؛ همین یک هفته پیش وقتی بیرون کافه دنبالش رفتم داشت گریه میکرد ولی نه اینکه تو دوستش نداری از اینکه چرا این حرفا از دهنش در رفت، چرا ناراحتت کرد، چرا اجازه نداد حرف بزنی؛ میا گین الان میتونم بگم شرایطش از تو هم بدتره. اصلا دیدیش تو این یک هفته؟ نه چون یک هفتس تو اتاقشه و من و جانگکوک و ته هر روز به زور میایم بهش غذا بدیم و باهاش حرف بزنیم ولی اون هر روز از نگرانیاش از بابت تو میگه اینکه تنهایی غذا نمیخوری اینکه یک وقت گرسنه و بدون صبحانه نری سره کار و کلی چیزای دیگه.
میا گین الان نیاز به بودنت داره اینو جدی میگم.

+خب الان من چیکار کنم اون خودش حرفشو زد قهرم کرد رفت.

یهو جیمین با کلافگی ایستاد:

جیمین: نمیفهممت میا نمیفهممت؛ تو الان به من گوش کردی؟ میگم داره دستی دستی خودشو میکشه اون وقت تو که خونه بغلیشی و دوای دردشی میگی چیکار کنم؟

منم ایستادم:

+صداتو برای من بلند نکن خودم میدونم دارم چیکار میکنم.
جیمین: اره مشخصه(کتش رو از روی کاناپه چنگ زد به سمت در رفت ولی دوباره تا وسطای راه برگشت)
اره درسته تو بیشتر از ما هفتا پیشش بودی، بیشتر میشناسیش ولی توی این یکسال و نیم که با گین آشنا شدیم برای هممون مثل خواهر کوچکترمونه و برامون مهمه پس حواست باشه چون هرچی بشه در نهایت از چشم تو میبینیم.

اینو گفت و رفت دره خونه رو هم کوبید.

دوست ندارم بگم دارم چیکار میکنم ولی اینا دارن الکی قضاوت میکنن هرچند برام مهم نیست ولی بازم باعث میشه ذهنم درگیر بشه.

روز بعد ساعت 11:40 ظهر:

آقای لی: خانم میخواین سفر طولانی برین؟
+خیر.
آقای لی: ولی...
+ولی نداره که... برین لطفا کارارو زودتر تموم کنید عجله دارم.

آقای لی رفت بعده 10 دقیقه در زده شد:

+بیا تو.
منشی: خانم یه آقایی اومدن میگن با شما کار دارن.
+اسم.
منشی: میگن آقای جانگ هستن.

یکم فکردم ولی زود یادم اومد کیه:

+بگو بیاد تو خودتم برو تایم ناهاره؛ به اتاق منم غذایی که صبح بهت گفتم با یه وعده ویژشو بیار.
منشی: بلع حتما.

تا رفت پشت میز ایستادم سابقه نداشتم ولی به شدت استرس افتاده بود به جونم.

در باز شد و ...





(گندمکای من عیدتون مبارک میخواستم دیروز بزارم نشد پس به جاش امشب دو پارت داریم😎

ووت و کامنت یادتون نره هاااا من منتظرم)

My Lollipop                                           (آبنبات چوبی من)Where stories live. Discover now