1.مصاحبه ی کاری

4.1K 512 56
                                    

آدمیزاد به چه امیدی زندست و زندگی میکنه؟ثروت؟خوش گذرونی؟کار؟خانواده؟پدر و مادر؟
کدومشون؟

خب اگه کسی تعداد زیادی از موارد بالا رو نداشت به چه امیدی زندگی میکنه؟اصلا به چه امیدی صبحا چشماشو باز میکنه و از تخت بیرون میاد؟

شاید به امید بدست آوردن حداقل یکی از موارد بالا...

سرش رو از زیربالش بیرون آورد و ساعت کوفتی رو که با صداش مانع خوابش شده بود با دست خاموش کرد.

اون اصلا آدم سرزنده و پر انرژی ای نبود و خواب مهمترین بخش زندگیشو تشکیل میداد . این رو میشد از غیبتهای کلاس های صبحش از زمان مدرسه فهمید و همینطور از خوشنامی بینهایتش بابت آن تایم بودنش پیش دوستاش.

دلیلش چی بود؟نداشتن تعداد زیادی از موارد بالا...

با هر بدبختی ای که بود خودش رو به دستشویی رسوند و سعی کرد اونقدر آب سرد به صورتش بپاشه تا خواب از سرش بپره.

از سرویس بهداشتی که بیرون اومد سمت کمد لباساش رفت تا لباساشو عوض کنه و حداقل بتونه خودش رو از این بیکاری و کرختی دربیاره.

با صدای زنگ گوشیش سمت تخت رفت و گوشی رو از روی پاتختی برداشت و جواب داد . هنوز سلام نکرده بود که صدای دادی که از اون طرف خط میومد باعث شد کمی گوشی رو از گوشش فاصله بده و یه پوف بی
حوصله بکشه

_یاااا تو پسره ی کله خر هیچ میدونی ساعت چنده؟؟؟مگه از یه هفته پیش بهت نگفته بودم که امروز چه روز مهمیه؟

_صبح توام بخیر کیونگسو.

بعد از اینکه یه خمیازه ی بلند کشید به دوست عصبانیش سلام کرد.

_این چرت و پرتا رو تحویل من نده.مگه من اینهمه روی روز به این مهمی تاکید نکرده بودم؟باز یادت رفت؟باز خواب موندی؟میخوای منو سکته بدی؟

یه نفس عمیق کشید و جواب داد:

_میدونم کیونگ باور کن خودم میدونم امروز چه روز تخمی و مهمیه برام و باورم کن وقتی بهت میگم که حتی اگر از ساعت ۵ صبحم جلوی در اون شرکت کوفتی وایمیسادیم قرار نبود کارمون راه بیوفته

_اصلا مگه ما کاری دست اینا داریم که بخواد راه بیوفته؟

خندید.

_دقیقا به همین دلیله که میگم نیازی نبود از کله ی سحر بریم اونجا حاضری بزنیم.

صدای پوف کیونگ رو از اون سمت خط شنید.

_بک واقعا متوجه موقعیت نیستی نه؟لازم به یاداوریه؟خودت خوب میدونی از تکرار کردن بدم نمیاد.اونقدر میگم تا بالاخره تو کله ی پوکت فرو بره که موقعیتت چقدر درب و داغونه و باید سعی کنی یه تکونی به خودت بدی.

تو ایینه نگاهی به صورت پف کردش از خواب انداخت و درحالی که داشت موهاش رو مرتب میکرد گفت:

Infernal company [Completed]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن