88.اسم جدید کمپانی

969 224 47
                                    

سر میز رنگارنگی که داخل عمارت بیون چیده شده و تنوع غذهای سرو شده روی میز هر آدمی رو وسوسه میکرد نشسته بود و به چهره ی جدی پدرش نگاه میکرد.

_ منتظر چی هستی بک؟ شروع کن پسرم...

_ خانم یون کجاست؟ با ما شام نمیخوره؟

_ته هی خونه نیست. فقط من و تو هستیم.

یه تای ابروش رو بالا داد و پرسید:

_ چون میدونست من دارم میام از خونه رفت؟ تحمل دیدن من رو نداره؟

_ اینطور نیست بک. با شنیدن خبر درگذشت پارک بهم ریخت. رفته تا کمی خودش رو آروم کنه.

پوزخندی زد و کمی از آبی که تو لیوان ریخته بود نوشید.

_ عجیبه...

_چی؟

_اینکه با شنیدن خبر فوت اقای پارک بهم ریخته.

اخمهای تو هم پدرش رو نادیده گرفت و مشغول تکه کردن استیکش شد.

_ چون از هم جدا شده بودن به معنی این نیست که به مرگ پارک چانسو راضی بوده باشه بک. اینا دو تا قضیه ی کاملا جداگانن.

_ جدا نشدن... اون زن بهش خیانت کرد. با تو...

با انگشت به پدرش اشاره کرد و بعد تکه ای از گوشت نیمه پز رو داخل دهنش چپوند.

_ برای این اینجا نیومدی که بخوای تیکه و کنایه بندازی پسر

همونطور که داشت غذاش رو میجوید با پوزخند گفت:

_ درسته... اومدم اینجا تا خرم کنی و بعد اون پروژه رو از چنگم دربیاری.

اخمهای بیون تو هم رفته بود. دست خودش نبود ولی نمیتونست دیگه مثل احمقا مقابلش رفتار کنه. اگه ناراحت میشد یا بهش برمیخورد هم مشکل خودش بود.

بیون بدون اینکه چیزی بگه مشغول خوردن شامش شد. خب اون توقع داشت به محض اینکه پاش رو تو اون خونه بذاره کلی سوال جواب بشه و بحث بینشون بالا بگیره ولی حالا داشتن مثل یه پدر و پس معمولی کنار هم شام میخوردن و پدرش تا الان اشاره ای به اون طرح نکرده بود.

_ نمیخوای سر بحث رو باز کنی؟

پدرش با دستمال دهنش رو با کرد و با آرامش گفت:

_فعلا شامت رو بخور. بعدش حرف میزنیم.

_ ولی بعد از شام باید زود برگردم. نمیخوام چان رو تنها بذارم.

_حرفهامون هم قرار نیست زیاد طول بکشه.

دهن باز کرد حرف بزنه که پدرش پیشدستی کرد:

_ تو رو نمیدونم ولی من تا زمانیکه شکمم سیر نباشه نمیتونم حرف بزنم.

ترجیح داد سکوت کنه و منتظر بمونه شام مرد پیر تموم شه. با دیدن قیافش احساس عذاب وجدان میکرد. بخاطر چنین آدمی حال اقای پارک بد شد و بعدش اونطوری مظلومانه از دنیا رفت. پدر خودش در آرامش مقابلش نشسته بود و شام میخورد در حالیکه آقای پارک پنج سال تمام در قالب یک جسم ساکن که صرفا فقط نفس میکشید زنده مونده بود.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now