17.جدیدترین بی خانمان سئول

1.1K 324 38
                                    

سر میز شام تا جایی که تونست سعی کرد نوشیدنی های خنک و یا آب یخ بخوره چون از درون داشت آتیش میگرفت از شدت عصبانیت و اصلا دوست نداشت اطرافیانش از حال نابودش باخبر بشن.

پارک چانیول با نهایت آرامش به پشتی صندلیش تکیه داده بود و با تاناکوهی به زبان ژاپنی صحبت میکرد.

حتی اون پوزخند مسخره ی همیشگی رو هم به لب نداشت که دلیل قانع کننده ای باشه برای اینکه تک تک بشقاب های سر میز رو تو سرش خورد کنه.

احساس پوچی شدیدی داشت.باز هم این وسط تنها کسی که ضرر کرده بود خودش بود.

چانیول هم پروژش برنده شده بود و هم دیشب کمبود دوست پسرش کنارشو جبران کرده بود و هم مدرک جرمی که میتونست علیهش استفاده بشه و تا مدت ها به تیتر اول اخبار کره تبدیلش کنه رو از بین برده بود.

اونوقت اون چی؟پدرش که کلا ازش دست شسته بود.خودش رو هم دیشب با حرکتی که درمقابل چان زده بود تا آخرین حد ممکن تحقیر کرده بود و حالا هم هیچ برگ برنده ای دستش نبود.

اون جونور موذی از کجا فهمیده بود نقشه ی بک چی بوده؟

به خودش دلداری داد:

شاید هم اونطوری نبوده باشه.مثلا صبح که از خواب بیدار شده با خودش گفته اوه راستی ما تو یه هتل فاکی هستیم و همه جاش پر از دوربینه و ممکنه که از کاری که دیشب انجام دادیم فیلم گرفته باشن پس برم مطمئن شم که اون فیلم هیچوقت به دست کسی دیگه نمیرسه.

همون لحظه قسمت تاریک ذهنش بهش توپید:

_کیو داری گول میزنی؟پیرمرده رئیس هتل گفت طرف برگشته گفته یکی دیگه هم میاد سراغ این فیلم.پس یعنی قشنگ میدونسته که نقشت چی بوده.ریدی بک بدم ریدی.

پوفی کرد و سرش رو به اطراف تکون داد.دوست داشت الان تنها میبود تا میتونست محکم سرش رو به تک تک ستون های رستوران بکوبه.

کیونگ اصلا حواسش به بک نبود و همراه جونگین یا به قول خودش کای داشت با همراهان تاناکوهی صحبت میکرد.

تو این جمع فقط خودش تک افتاده بود و کسی باهاش حرف نمیزد و همین هم دلیل اینهمه خودخوری و سرزنش از خودش بود.

شام سرو شد و خب به هیچ عنوان اونقدر بک رو به وجد نیاورد که باعث شه کمی ذهنش از تحلیل اتفاقاتی که افتاده فاصله بگیره.

از این ندل رستورانها متنفر بود.حتی دستمال کاغذی های روی میزشون هم بوی پول میداد.هیچ کسی اینجور جاها خوشحال نبود.لبخندها مصنوعی بودن و تلاشی که مردم در باکلاس نشون دادن خودشون میکردن خیلی بیشتر از تلاش برای لذت بردن از وقتی بود که کنار هم میگذروندن.

وقتی ۱۹ سالش بود به همراه پدرش در دو سه تا جلسه ی کاری فوق مهم برای کمپانیشون شرکت کرده بود.البته فقط هم به زور پدرش.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now