22.بکهیون هیونگ یا اوپا؟

1.1K 319 64
                                    

همه چیز تموم شده بود.

چهار روز پیش برگه ی رئیس پارک رو برد و داد ضمیمه ی پروندش کردن.البته که مسئول امور رفاهی شرکت فکش افتاده بود کف زمین و بعد از ده بار خوندن نامه باز هم به چشماش اعتماد نکرده بود و با چانیول تماس گرفته بود تا با گوشهاش هم تصمیم رئیس رو بشنوه.

آخه ظاهرا هیچ کسی تا به حال به این درجه نرسیده بود که چنین پاداشی بهش اهدا بشه.

ترجیح میداد به دلیل محکم پشت تصمیم چان فکر نکنه و این رو هم پای یکی دیگه از ابعاد عجیب و غریب شخصیت چان بذاره و فقط روی اسباب کشیش تمرکز کنه.

میخواست وسایلش رو ببره و داخل خونه ی جدید بچینه اما نگهبان برج بهش اطلاع داده بود که واحد تکمیله و نیازی به هیچ وسیله ی اضافی ای نیست.

از اونجایی که نمیتونست انباری خونه ی لو رو بیشتر از این اشغال کنه با کیونگ هماهنگ کرد و کیونگ وسایلش رو منتقل کرد به انباری خونه ی خودشون و در مقابل عذرخواهی ها و قدردانی های بیشماری که ازش کرد گفت:این کمترین کاریه که میتونم برات بکنم.

دیشب کلید واحد رو تحویل گرفته بود و قرار بود امشب بعد از تموم شده شیفتش داخل رستوران بره و اولین شب زندگیش در برج رو بگذرونه.

کیونگ یجوری هیجان و شوق و ذوق داشت که انگار اون واحد نصیب خودش شده و مدام به بهانه های مختلف دور و بر میز شماره ی ۵۶ میپلکید و با بک حرف میزد.

_وقتی مستقر شدی حتما یه شب منو هم دعوت کنیا.

_به لو هم بگو بیاد

_بیولم با خودش بیاره خوش میگذره.

_میخوای به کای هم بگیم بیاد؟

و همینطور برای خودش مهمون دعوت میکرد.

بک هم فقط میخندید و باهاش بحث میکرد.نمیتونست منکر این بشه که با مشخص شدن محل اقامتش یه بار خیلی سنگین از روی دوشش برداشته شده و از لحاظ روانی به سکون و آرامش رسیده.

خب چانیول خیلی اعصابش رو خورد کرده بود و طی دو ماهی که تو کمپانیش مشغول به کار شده بود واقعا به اندازه ی ده سال پیر شده بود ولی...خب همون مرد بداخلاق و روانی الان بهش یه خونه ای داده بود که شاید آرزوی همه ی همکاراش و نود درصد مردمی که تو سئول زندگی میکردن بود.

میتونست بابت کارهایی که باهاش کرده بود ببخشش و سعی کنه مسالمت آمیزتر باهاش برخورد کنه نه؟به هر حال از بچگی یاد گرفته بود قدردان کارهایی که بقیه براش میکنن باشه.

تو افکارش غرق بود و متوجه همهمه و تحرک غیرطبیعی اطرافیانش نشد.وقتی وقتی به خودش اومد که کیونگ بدو بدو سمتش اومد و تقریبا شیرجه زد رو سیستمش.

_یا....چه مرگته؟

_باید اینو ببینی بک.

_چیو؟

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now