36.دکمه ی آف مغز

1.3K 337 72
                                    

مغز بک قفل شده بود.ریه هاش از شدت کمبود اکسیژن به سوزش افتاده بود و رسما لب هاش رو حس نمیکرد.

چان عصبانی بود.نگران بود و ترسیده بود.از اولش که تصمیم گرفته بود بیون رو نابود کنه به هیچ عنوان به اینکه تیرش به سنگ بخوره و نتونه نقشه هاش رو جلو ببره حتی فکر هم نکرده بود.به هیچ عنوان حتی احتمال اینکه ممکنه یه روزی برسه که وسط نقشه گیر کنه و نه راه پس داشته باشه نه راه پیش  رو نمیداد.

بکهیون تو ذهنش با بکهیون واقعی زمین تا آسمون تفاوت داشت.بکهیون فرضی زود باهاش راه میومد.از شدت نفرت به پدرش باهاش همکاری میکرد و تو نقشه هاش کمکش میکرد.برای بهتر شدن وضعیت و شرایطش بهش التماس میکرد‌.

اما بکهیون واقعی اینطور نبود.مهم نبود پدرش چقدر نادیدش گرفته باشه و چقدر دلش رو شکسته باشه اون هنوز هم نمیتونست تو روی پدرش بایسته.برای اینکه پدرش بهش گفته بود پسری به اسم بک نداره های های گریه کرده بود.با اینکه خونش رو از دست داده بود حاضر نشده بود بار اول کوتاه بیاد و پیشنهاد چان رو قبول کنه.

بعد از اینکه کلی تو کمپانی بهش سخت گرفت اون اعتراضی نکرد و حتی بعد از اینکه افتاد بخش بایگانی هم چیزی نگفت و فقط از کنارش رد شد.

بعد از اون همه بدبختی ای کشیده بود باز هم تو یه ماشین کنار بیون نشست و باهاش خونه اومد.این بکهیون با بکهیون فرضیش خیلی فرق داشت و خیلی خیلی سخت بود.

شاید حق با بیون بود.مهم نبود چی میشه...بک هیچوقت به پدرش خیانت نمیکرد و به رابطه ی خونی ای که با هم داشتن وفادار بود.

پس چرا الان داشت با ولع لب هاش رو میبوسید؟مگه به این نتیجه نرسیده بود که از طریق بک نمیتونه کاری رو از پیش ببره؟پس چرا ضربان قلبش به قدری شدید شده بود که مطمئن بود بک هم حسش میکنه؟

چرا حتی فرصت نفس کشیدن هم به بک نمیداد مبادا بک هولش بده و عقب بکشه؟چرا یه جوری به کمرش چنگ انداخته بود که پسر کوچکتر نتونه ازش فاصله بگیره؟

چراهای زیادی تو ذهنش بود اما از اونجایی که جوابی براشون نداشت تصمیم گرفت فقط همین یک بار دکمه ی آف مغزش رو بزنه و بذاره بدنش تصمیم بگیره که چیکار کنه.بعدا شاید پشیمون میشد و از شدت اعصاب خوردی میخواست سرش رو تو دیوار بکوبه اما الان فقط میدونست که میخواد پسر کوچکتر رو به خودش بچسبونه و نذاره ازش فاصله بگیره.

انگار که بترسه بیون هر لحظه بیاد دست بک رو بگیره و ببره...

بک واقعا داشت کم میاورد و حس میکرد اگه تا یک ثانیه ی دیگه نفس نکشه قطعا میمیره.با ناامیدی مشت بیمونی به شونه ی چان زد و باعث شد در کمال ناباوری چان ازش فاصله بگیره و بهش مهلت بده نفس بکشه.

با شدت هوا رو به ریه هاش کشید و بیشتر تکون خورد تا از تو آغوش چان بیرون بیاد اما موفق نشد و دست قوی چان که از پشت نگهش داشته بود مانع حرکتش میشد.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now