78.کارهای عجیب

925 221 52
                                    

نمیتونست بفهمه بیول و لیام بعد از اونهمه غذا خوردن چطوری اونقدر جا داشتن که بخوان هوس بستنی هم بکنن.اونم تو اون ساعت از شب.

هوا سرد بود و تازه بارون بند اومده بود و این سرمای هوا رو تشدید میکرد.تو کوچه قدم میزد تا بتونه خودش رو به سوپر مارکت برسونه و برای اون بچه های دردسر ساز بستنی بخره.

بیول چند روز دیگه باید برمیگشت و اون دلش نمیخواست از این سفری که بخاطر اون اومده بود خاطره ی بدی داشته باشه.
دستاش تو جیب شلوارش بود و سرش پایین بود و فکرش هم درگیر بود.

سهون عجیب شده بود.سوالای عجیب غریبی ازش میپرسید و گیجش میکرد.
حتی اگه اون پسر استریت هم نبود و تمایلی به پسرها داشت اینطور نبود که بودن اون دو نفر با همدیگه ممکن باشه.اینکه چطوری یهویی انقدر راحت به این فکرا میوفته همش تقصیر سهون بود.

میتونست تو افکارش با خودش صادق باشه.از سهون خوشش اومده بود و تجهش رو جلب کرده بود.کمی بیشتر از یه...دوست.

از پسرهای دیگه خوشش نمیومد و فقط توجهش به سهون جلب شده بود.مطمئن بود دیگه قرار نیست توجهش به هیچ پسر دیگه ای جلب بشه چون تصمیم نداشت هیچ زمان به هیچ پسر دیگه ای اونطوری که به سهون نگاه میکرد نگاه کنه.

فقط باید کمی صبر میکرد تا اون حسش عادی بشه و بتونه با خودش کنار بیاد.چیزی که از همه مهمتر بود این بود که نباید سوتی ای میداد و همه چیز رو پیچیده میکرد.

دیگه خیلی روی شیلبی حساسیت نشون نمیداد و طوری رفتار میکرد انگار نزدیکی اون دو نفر اصلا براش مهم نیست...کم کم همه چیز براش عادی میشد و بعد از حدودا چند سال با یاداوری این روزها قطعا به خودش میخندید و شاید برای دوست دخترش تعریف میکرد.

_هی...لو اینجایی؟

با صدا شدن اسمش از فکر و خیال بیرون اومد و به کنارش نگاه کرد.سهون بود که هم قدم باهاش در طول کوچه راه میومد.

با تعجب پرسید:

_اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی خوابت میاد و میخوای برگردی؟

_چرا خوابم که میاد.ولی خب ترجیح دادم دوست عزیزمو این ساعت از شب تنها نذارم.

خیلی از اون حرف خوشش اومد.تلاشی هم برای پنهان کردن خوشحالیش نکرد و لبخند زد‌.درستش هم این بود.اونا فقط دوست بودن.دوستای خوب هم

_میترسی بدزدنم و خفتم کنن؟

سهون نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت:

_اوهوم.بعیدم نیست.سه بار صدات کردم و هیچ واکنشی نشون ندادی.مشخصه اصلا حواست به اطرافت نیست.

_کی گفته حواسم نیست؟

_سه با صدات کردم.اگه الان جلوت بشکن نمیزدم باز هم متوجه حضورم نمیشدی.راستی اصلا چرا حواست به اطرافت نیست؟

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now