34.موقعیت جدید

1.1K 316 123
                                    

صبح از شدت سردرد و سرگیجه با غرغر از خواب بیدار شد.گردنش به شدت درد میکرد.

_لعنت...

یکی از چشماش رو باز کرد و فقط پنج ثانیه طول کشید تا بفهمه تو خونه و اتاق و روی تخت خودش نیست و روی مبل راحتی خونه ی چان دراز کشیده.

مثل فنر از جاش پرید و رو مبل نشست.همون پتویی که چند شب قبل وقتی رو مبل بیهوش شده بود چان روش زده بود روی پاهاش بود.

یادش بود که با چان شراب خورده.حتی فیلم دیده بودن.احساساتی شده بود و دوستش رو بغل کرده بود و بهش گفته بود میتونه آغوش امنش باشه.حتی...

هینی کرد و دستش رو محکم رو لبهاش کوبید.

چان رو بوسیده بود.یعنی اون نبوسیده بود،چان بوسیده بود و اون هم فقط...همکاری کرده بود.

چنگی به موهای بهم ریختش زد و گفت:

_بک باید دیوونه شده باشی.اون لعنتی دوست پسر داره...فاک...

فقط بوسه بود؟جلوتر پیش نرفته بودن؟یکم تو جاش جا به جا شد تا ببینه پایین تنش درد داره یا نه و وقتی متوجه شده دردی نداره نفس حبس شدش رو با صدا بیرون داد.

فقط تا قسمت بوسه و یه جمله ای که چان بهش گفته بود و گنگ به یاد میاورد رو تو ذهنش داشت و نمیدونست بعدش چی شد...

چان چیکار کرده بود؟خودش چیکار کرده بود؟حالا چطوری تو چشماش خیره میشد؟چی باید بهش میگفت؟اصلا چیزی باید میگفت یا طوری وانمود میکرد انگار هیچی یادش نمیاد...

اصلا برای چی باید این اتفاق میوفتاد؟درسته که هم اون گی بود و هم چان ولی بین اونا که کشش و احساسی نبود‌...

از طرف چان که یقینا چیزی نبود و از طرف اون هم...خب فقط چندوقت گذشته از توجهاتی که چان بهش میگرد خوشش اومده بود و دوست داشت باهمدیگه دوست باشن.فقط همین بود دیگه.چیز بیشتری نبود.نباید میبود.

سریع سرش رو بلند کرد و اطراف رو از نظر گذروند.خونه ساکت بود و فهمیدن اینکه تو خونه تنهاست اصلا سخت نبود.ته دلش خدا رو شکر کرد که حداقل الان باهاش رو در رو نمیشه.

نگاهش روی میز افتاد و استیک نوتی روی میز دید.

بلند شد و نوت رو برداشت.

_هرزمان که بیدار شدی در اسرع وقت خودتو برسون کمپانی امروز روز مهمیه و خیلی کار داریم...

ساعت روی دیوار رو نگاه کرد و با کف دست محکم به پیشونیش کوبید که صدای آخش رو بلند کرد.
ساعت هشت و نیم صبح بود.

با کلی بدبختی و مشقت برگشت خونش و دوش گرفت و هرچی دستش رسید پوشید و با اتوبوس خودش رو به محل کارش رسوند.

ساعت نه و نیم صبح بود که پشت میزش نشست و اطراف رو نگاه کرد.همه سرشون به کار خودشون بود و یجورایی استرس و تشویش داشتن.سرها یا به سمت مانیتور بود یا خم شده بودن روی میزشون و تند تند چیزی مینوشتن یا با شتاب و عجله از پله ها بالا و پایین میرفتن.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now