31.بهم اعتماد کن

1.1K 328 99
                                    

بک زیادی خوشحال بود.چانیول دعواش نکرده بود.شیرینی های خوشمزشو بهش تعارف کرده بود.نقشه ای که خودش تقریبا دهنش باید سرویس میشد تا بتونه بکشه رو براش تا حدودی انجام داده بود و حتی زودتر از تموم شدن ساعت کاری بهش گفت میتونه بره و قبل از رفتن به رستوران کمی استراحت کنه.

هرچند بهش گفته بود شب بعد از اینکه کارش تو رستوران تموم شد به خونه ی چان بره تا با هم پروژه رو برای فردا تکمیل کنن.این دلیل خوشحالیش نبود.چرا باید بابت شب کاری اون هم تو خونه ی رئیسش خوشحال میشد؟اصلا هم هیجان زده نبود.اصلااااا...

با این وجود از وقتی اومده بود رستوران لبخند از روی لبش نمی افتاد و با انرژی چند برابر کار میکرد.

بیول و لوهان هردو با تعجب نگاهش میکردن و از همدیگه میپرسیدن دلیل این تغییر رفتار بک چی میتونه باشه اما هیچکدوم جرئت پرسیدن از خودش رو نداشتن.

بک انقدر انرژی پیدا کرده بود که تقریبا گرفتگی بدنش رو هم فراموش کرده بود و مثل توربو از این سمت رستوران به اون سمت میدوید و حتی بعضی اوقات کارهای لو و بیول رو هم انجام میداد‌.هرچند درد بدنش کم نشده بود ولی دیگه بهش اهمیتی نمیداد.

لو با خنده بهش گفت:

_ چته رفیق؟بیول امتحان داره و باید درس بخونه من که وقتم ازاده میتونم خودم کارهامو انجام بدم.

بک با لبخند مستطیلی ای نگاهش کرد و گفت:

_ اینا رو یادت باشه که یه زمانی که من دوباره بادم خوابید و بداخلاق شدم تو کارهامو انجام بدی.

وقتی لو مطمئن شد که با سوالاتی که ذهنش رو درگیر کرده نمیتونه مود خوب دوستش رو خراب کنه رو به بک گفت:

_ میگم چه خبر شده؟امروز خیلی خوشحالی...

_دیروز تعطیل بودم و استراحت کردم امروزم به همه ی کارهای شرکت رسیدم.با پارک دعوام نشد و کلی هم خوراکی های خوشمزه خوردم‌.برای چی نباید خوشحال باشم؟

_فقط به همین دلیل؟اتفاق دیگه ای نیوفتاده؟

_چرا...دیروز با پارک رفتیم باشگاه‌بعدشم رفتیم بیرون شام خوردیم.امروزم نقشه ای که خودم قرار بود بکشم رو برام کشید و اون شیرینی هایی که مدت زیادی بود کنجکاو مزشون بودم رو امروز چشیدم...

_اوه...پس کلی دلیل برای خوشحالی داری انگار.

_یعنی...خیلی زیاد نیستن ولی چون بعد از مدتها یه همچین چیزایی پیش اومد خوشحالم کرد‌.

_فکر میکردم باید اتفاق خیلی بزرگ و مهمی افتاده باشه که انقدر پر انرژی شدی‌.

بک دستمالی که تا اون لحظه باهاش به جون میز مقابلش افتاده بود و تمیز میکرد انداخت روی میز و نگاهش رو به دوست چشم آهوییش داد.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now